فرشتهی بیکلام
سه روز پیش، دوست نازنینام، آنخل گیندا از دنیا رفت. سرطان او را با خود برد. هرچه شور حیات در او بود، ذره به ذره به تحلیل رفت و خسته، جان داد. هشت سال پیش، من و مارسلو و آنخل، با هم وصیتنامهی مشترکی نوشتیم که خاکسترمان را در کجای …
سه روز پیش، دوست نازنینام، آنخل گیندا از دنیا رفت. سرطان او را با خود برد. هرچه شور حیات در او بود، ذره به ذره به تحلیل رفت و خسته، جان داد. هشت سال پیش، من و مارسلو و آنخل، با هم وصیتنامهی مشترکی نوشتیم که خاکسترمان را در کجای …
از حدود سنگتراشان که رد میشدی، پیش از اینکه به هولار رسیده باشی، باید از «آقا سر» میگذشتی. میگفتند روزی غریبهای به خانهی اربابی رفت و تقاضای کار کرد. ارباب زمینی را به او سپرد و معروف است که غریبه، به یک روز کاشت، به یک روز داشت و به …
میفهمی حالت خوب است وقتی دوباره میتوانی دل بدهی به ترانههای سالیان و رویا ببینی. خودت را بالای کوه تصور کنی یا کنار دریایی نغمهخوان. وقتی دوباره پیوندت را با زمین و پیرامونت باز یافتهای. افسردهای، وقتی همهچیز رنگ دریغ دارد و حرمان. به آن ترانهی گرجی گوش میدهی و …
شبهای نشا و درو، خانهی پدربزرگ پر میشد از صدا. هوشنگ میآمد، با آن پاهای دراز و خندههای بیقاعدهاش. گدارش همیشه بیگدار بود: سراپا مهربانی، کارگری سختکوش. میگفتند «خُلوضع» است، ولی مرد خوبیست. همیشه میشد روی قوت و غیرتاش حساب کرد. خورشید میآمد و سر به سر پدربزرگ میگذاشت. شیرزنی …
در یکی از فیلمهای مستندم، آنتونیو گاموندا، رابطهی شعر و لذت را چنین توضیح میدهد: «شعر، کاشتن بذر لذت است در تن مرگ!» میپرسم چطور میشود، بر تن مرگ، بذر لذت پاشید؟ گاموندا در جای دیگری از همین فیلم مثالی میآورد: «شعری میخوانید از سزار بایهخو یا خورخه منریکه و …
قریب دو ماه پیش، وزارت فرهنگ ایالت چیوآوا، در شمال مکزیک به پیشنهاد انریکه سروین، دوستِ فرزانهام از من دعوت کرد تا دربارهی تاثیر امپراطوریها -منظورم امپراطوریهای پارسی و عربیست- بر زبان مازندرانی(بگوئیم گِلِکی) سخنرانی کنم. انریکه، پلیگلاتیست که حدود چهل و چند زبان را میشناسد، منجمله فارسی و عربی …