خداحافظی | آنتونیو گاموندا
با دستانت که آهنگی هدایتشان میکند، آهنگی که سربسته به خاطر میآوری، میگویی خداحافظ بر آستانهی در. آه! ای حلاوت ابله، میگویی خداحافظ بر آستانهی در و دستهایت لحظهای را ترسیم میکنند بیپایان.
با دستانت که آهنگی هدایتشان میکند، آهنگی که سربسته به خاطر میآوری، میگویی خداحافظ بر آستانهی در. آه! ای حلاوت ابله، میگویی خداحافظ بر آستانهی در و دستهایت لحظهای را ترسیم میکنند بیپایان.
به مادرت درآ و بگشا پلکهایت را آرام درآ در دلش میوهای باش دوباره در سکوت. عطش، چنان درختی که تپشهای پرندگان را در خود میگیرد و بدانان تکیه میکند. پس فرود میآیند سایه و عطر.
بر لبهایت کلمات ناشناخته شکل میگیرند و نامشهود به لطافت دور تو میگردد.
چهرهات در آینه چنان بالی ظهور میکند که لحظه را ترک میگوید. دوست دارم چهرهات را در آینه و دوست دارم تو را وقتی که ترکام میگویی.
صدای گریهات را میشنوم. بالا میروم تا اتاقهایی که سایه بر دیوارهای بیحرکت سنگینی میکند، ولی تو آنجا نیستی: تنها ملافهها هستند که میپیچند به دور رویاهای تو. دیگر همهچیز نامشهود است در من؟ هنوز نه. فراتر از سکوت دیگربار صدای گریهات را میشنوم.
با زبانت که بر آن یک بیخبری درخشان میگذرد حرف میزنی از گلی نامرئی. حرف میزنی از خودت. هرگز در دستانم گلی نامرئی نگرفته بودم.
کور بودم در نور اما تو، جنون را به دوران در آوردی. همه چیز شهود است همه چیز رها از معناست.
گیسوانت در دستان من و بارقهشان برگذشته از ازدحامهای نامشهود از لحظاتی که مدام ترکام میکنند. گیسوانات میان دو ابدیت کاذب. آه ای دلتنگی مالامالِ نور: ای گیسوان تو در دستان من.
تنها هستی در خویش به زیر نور خود گریان. بر صورتات گلبرگیست، زخمی. گریهات در رگهای من جاری میشود. علت منای تو و درمان من.
برف را میبینی آمیخته به برگهای بو. در چشمهایت سفیدی و سایه را نگه میداری، سکوت پرندگان را نظاره میکنی. میدانم که پرندگان گریختهاند میدانم که باز نخواهند گشت میدانم که تو ورای محدودیتهای من وجود داری. که تو همان برفی.