وضوح تو | آنتونیو گاموندا
بالای برکه کبوتران، به گرد سرت میگردند وقتی بالهاشان به گیسوان تو میخورد خم میشوم و وضوحات را در آب تماشا میکنم. من در وضوح توام و خود را باز نمیشناسم: کبوتری هستم تاجدار در دلِ آب. در تو.
بالای برکه کبوتران، به گرد سرت میگردند وقتی بالهاشان به گیسوان تو میخورد خم میشوم و وضوحات را در آب تماشا میکنم. من در وضوح توام و خود را باز نمیشناسم: کبوتری هستم تاجدار در دلِ آب. در تو.
رویا میبینی. میترسی از هرآنچه نیست و در باغهای سیاه صدای غرش میشنوی. من هم میترسم از چهرهی خویش که نامرئی میشود. دست از رویا بردار یا لااقل چهرههایی را رویا ببین که بیرونِ تواند: نگاهم کن!
در چشمهایت غم توقف میکند. هنوز غم نیست اما نگاهم میکند. و گلبرگی از سایه از چشمهایت فرو میافتد.
یادت رفته نگاهم کنی، آه! نابینای لبریزِ نور. دستانت را از من گرفتهای و من به آغوش تو میگریزم از خویش. خیال میکنی از من چشم میپوشی اما من خیال توام.
چون آهنگی که از دوردستان میشنویم لمس میکنم دستان دورت را در خویش. چنین است ناپیدایی و حلاوت.
نه مویهی پرندگان است بالای سایهها، نه رعشهی گوگرد در خموشی طوفان. نه جیوه است در رگان من و نه تراکم تابستان در دلم. هیچ کس نیست: چهرهات ترک گفت رویاهای مرا و نمییابمت زیر پلکهای خویش.
از دستانم میترسی گاهی اما میخندی و در خود پنهان میشوی و بیآنکه بدانی نور میپاشی به گرد من، دستانم را پیش میآورم نه برای لمس تو، که تنها نورت را نوازش میکنم.
از من گریخت. شاید در توست و تنها در دل کوچکات احساساش میکنی. آری، یک سایه است سنگینی نمیکند بر دلت.
میگویی: نور میآید. حالا وقتش نیست. ولی تو محال را نمیشناسی. نور میاندیشی.
در اندیشهی تو خواهم بود بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود در لحظهای خواهم زیست که شادی و حسرت چشمان تو را میسوزانند. ولی میخواهم همیشه ناشناس بمانم در تو. ناشناخته. بهسادگی پیچیده در شادکامیات. پریشان در نور خویش، تو و من، فقط زنده در آن و چنین عاشقِ نامحسوس …