غیاب | گونار اکلوف

نه آفتاب بود، نه ماه
و نه ستاره
که به من نور بخشیدند
تنها تاریکی بود
و نور عشق در درونم
و پرتوش که تنم را می‌شکافت.

هیچ‌کس نبودم انگار
و تو، تو، ای فاطمه
به جان من سایه‌ای بخشیدی
چراغی نقره‌ای به من دادی
از آن دم ‌که رفتی.

بس است! | گونار اکلوف

تا کی ای فرشته
می‌خواهی مرا بیدار نگه‌داری
با این همه فکر و خیال؟
چند بار قرار است بیدارم کنی
مرا که از آن‌ها به خواب در می‌افتم؟

گاهی خیال می‌کردم همسر توام
گاهی حتی فکر می‌کردم دختر توام
دختری که خود را چون فاحشه‌ای فروخت
تا برای همه‌ی ما نان بیاورد 

یک‌بار حتی انگشتانم را بر شانه‌های تو کشیدم
و پرها را لمس کردم زیر بال‌ها
دیدم که چگونه زیر انگشت‌هایم ذوب می‌شوند
یک‌بار آن‌ها را دور گونه‌هایت چرخاندم و
دیدم که پودر می‌شوند
مثل بال‌ پروانه‌ها.

چطور می‌توانم از شرت خلاص شوم؟
بس است. دیگر مرا بیدار نکن
با هیچ رویایی.

حیرانی | گونار اکلوف

حیران مباش،
حیران مباش از تصویری که می‌بینی:
از لب‌هایی که خود را شکل می‌دهند
از چشم‌هایی که می‌پرسند
از تغییر رنگ‌های پوست
که آهسته در نور خفیف می‌درخشند
از چهره‌هایی که محو می‌شوند
تو فقط خودت را دیده‌ای
خودت را
در آینه‌ی یک مرد.

با مرگ | گونار اکلوف

زاده شدن آسان است
تو، خودت می‌شوی
مرگ ساده است:
دیگر، خودت نیستی
جور دیگری هم می‌تواند باشد
مثل جهان آینه‌ای
مرگ می‌تواندت که بزاید
و زندگی تا که هلاکت کند
-هر راه به کمال راه دیگر است-
و شاید این همان راه باشد:
با مرگ است که ظاهر می‌شوی
و زندگی است که آرام آرام محوت می‌کند.

کاری‌‌ترین زخم‌ | گونار اکلوف

  گلوله‌ای قالب ریخته‌ام برایت تا به تو در قلب‌ام شلیک‌ کنم گلوله‌ای سنگی که مجرمان استخراجش‌ کرده‌اند گلوله‌ای سربی غوطه‌داده در خون گلوله‌ای آهنین، غوطه‌داده در عسل تراش‌خورده‌ قطعه‌ای از سنگ معدنی با لبه‌های مضرس تا کاری‌‌ترین زخم‌ها را بسازد و وادارت کند تا لمس کنی از عشق مردن، …

برگشت به بالای صفحه