ناف تو: میش سیاه | لدو ایوو
ناف تو: میش سیاه در رمهی سفید تنت.
ناف تو: میش سیاه در رمهی سفید تنت.
باد را دیدم که میوزید و شب را که فرود میآمد. زنجره را دیدم که میجهید بر سبزهی لرزان. بسی شگفتتر از خاک قدم بر آب نهادم و غنچه را دیدم که گل میشود تو گویی صدفهایی که زبان میگشایند. شب و روز را که یگانه میشدند تا تدهینام دهند. …
تو انبار ظروف مقدس کلیسا یه موشی زندگی میکرد: یه مسیحی بد که همهچیو میدزدید و فقط احترامِ سنتا اوکاریستیا رو داشت. تو این مکان مقدس یه جای مطمئن قایم میشد و حتی اسقف اعظم رخصت دیدارشو نداشت. روزا میخوابید و شبا میجووید. درست عین خود خدا نامرئی بود. رخ …
در شهر ماسیو، در آهنفروشیها شب هنوز در کوچههای سوزان با آفتابی بلند میآید. فرامیرسد سکوت دیگربار تا اهالی آلاگون را بیقرار کند. به جهان متروک عقرب کنامی خواهد جست و عشق گل خواهد کرد چنان که زبان میگشایند بر ماسههای دریا صدفها، به دریای سارگاسو. اثاث خانه روی رف …
مجذوبِ بوی خونِ قاعدهگیش نرّهسگانِ مشتاق پیِ ماچهسگی را میگیرند انگار ملکهای سیاه جستهاند. بوش میکشند به بیحیا حرکتی چنان که میشایدش عشق دانست. متظاهرِ رنجوری از تعقیب ماچهسگ چنان زنان متهم حاشا میکند. میان دو خورشیدی که منظر روز را حد مینهند عطر نافذی از حیات در معیتِ اوست. …
از پرندگانی که میخوانند آنان که قارقار میکنند را ترجیح میدهم کلاغها، یا آنها که در ظلمات ناله سر میدهند جغدهای سفید شبزندهدار که مقیمِ جنگلهای مناند. ترانهی ملودیک تن را نرم میکند جان را کرخ میکند جانهایی کز شکنجه و انعکاس سر باز میزنند و از پچپچِ روز درّنده …
هر سکوتی شکنجهام میدهد. همیشه چیزی را از قلم میاندازد: توطئهی خیانتی را میان گلهای ویستریا توجیه دقیقی را در باب وجود یا عدم وجود خدا جنجال موشها را در مزبلهها تصادم ملخ هواپیما و باد را در فرودگاه متروک. ولی صبح در بزرگراه توقف میکند و من خروش حفاریها …
ماشینها در جاده حرکت میکنند و خطی از مورچههای عاشق از خیابانِ درختپوش میگذرد من اما میدانم که نظم جهان به هم ریخته بود درست مثل زمان که ساکن در وضوح عین مترسکی قارچ و خزه را بزرگ میدارد و هرچیزی را که میشکفد در سکوت، در تاریکی. زنبوری وزوز …
در بازار اسکله ماهیها تویِ ویترینهایی عرضه میشوند که انگشتها دورهشان میکنند و آبششها و بالهها را نشان میدهند و صداهایی که مدام چانه میزنند. همه کورند، با اینکه چشمهای گشادهشان وانمود میکند که با وحشت به صورتهایی خیرهاست که یکی، پشتِ دیگری عوض میشود در جعبههایی که بوی شاش …
یکشنبه عصر به گورستان قدیمی ماسیو باز میگردم، به آنجا که مردگانم هرگز از مردن دست برنمیدارند از مرگهای مسلول و سرطانیشان که از بوی دریا و از صورتهای فلکی میگذرد با سرفهها، با ناله و نفرین و خلطِ سیاهشان. در عینِ سکوت دلداریشان میدهم که به زندگی برگردند که …