شعر ۱۰، شب پلنگ | کلارا خانس
اگر این داغِ مس است بر تنِ بلوط به این حفره خواهم خزید تا ریشههایش و شیرهی سفیدش آوازِ تو را با من خواهد خواند و خواهم توانست که بخوابم. خواهم توانست که بخوابم.
اگر این داغِ مس است بر تنِ بلوط به این حفره خواهم خزید تا ریشههایش و شیرهی سفیدش آوازِ تو را با من خواهد خواند و خواهم توانست که بخوابم. خواهم توانست که بخوابم.
میانِ دهانِ غایبات و دهان من هوا، میوهای خاموش و مشترک است و من به ستارهها نگاه نمیکنم که در دریاچهی شب. میرقصند در خوابِ تو که در کالبدِ من میآرامد ساعات، غلیظتر میشوند. رفت و آمدی از سروها بوها تندبادهای مغاک بالای سراشیبِ پلکهایم…. و بلبل میخواند و ستارهی …
میتوانم درختی را به کار برم تا با تو عشقبازی کنم و دیواری را و خنجر گرگ و میش را که کوهها را از ریشههایشان میرباید و به پرواز وا میدارد و رودهای پنهانی را که میان ستارگان کشیده می شوند. میوه، آسمانش را می گشاید آسمانی از هوا و …
چنانکه در آنسوی جدال کبوتر، گلویی بریده، خون بر خاک می ریزد و پَر، همهجا را میانبارد و جانور بیدفاع من آن سفیدی و آن تهی را هیچ نمیشناختم سر در سویی، تن در دیگر سو و اندیشهها میگریزند چون رودها بر سنگفرشها مادام که «نیستی» بر اذهان حکم میراند …
رقصی میان گندمزار و ماری از راه میگذرد. با قلمموی انگشتهایمان خار، در هوا نقشهای گونهگون میپذیرد و همهچیز پیرامونِمان صداست گیلاسهای رسیده در سبد کوچک دهانمان را میجستند و پاها چیزی از فرار نمیدانند تنها دایره را میشناسند غیاب را باور ندارند و میدانند که چگونه هوا را قسمت …
گلها را به آب میاندازم تا رقص به ساحل دیگر برسد. صدایم جریان خود را دنبال میکند. آغازهایم سیر از لطافت آن شب و از رویاهایی است که بازوان تو رسم میکردند مزارع سفید میخوابیدند و من محوِ مراقبه و تفکری تا پلکهای تو بسته شدند و پرستوها در آمدند.
گرگها که زوزه میکشند و شکارچیها که میگذرند هنوز میان درختان سرگردانم و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای! ماه ساعات را درو میکند بر دریاچه کمانی میزند و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای! اینهمه نور به چه کار میآید در آب اگر در راه نه ردپایی …
تنها سایهی این عشق را می بینم تجلیِ بالی را که راه خود را لمس میکند و لرزان لرزان پریدن میآموزد در این دم نقشِ بال در چشمهایم جان میگیرد و و رنگآمیزیاش میکنم رنگین کمانی مهیا می کنم در نقطهای که جنبش آغاز می شود تا او بداند که …
وقتی که سگها پارس میکنند، از میان دریاچههای گلآلود مناجاتی از خزه میگذرد. پنهان در بوته های ولیک جنونم آه میکشد و خود را به ردپایی میبخشد در هزارتوهای ظلمت، در تار عنکبوت سایه ها که در میان دل، تار میتند. چشمهای آنجا که من نیز تو را میجویم تا …
آه، حیوانِ وحشیِ من روزی که به صورتم پرت کردی روبانی را که به تو داده بودم روزی که پیراهنم را ربودی و تنم را شکنجه کردی آنروز که به رویاهایم تجاوز کردی برایم همه روزهایی مقدسند چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم چرا که صدایت دیوانهام …