شعر ۲۰، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من بگو که منم آن خوابگردی که از پژواک تا پژواکِ غرشی، سرگردان است، بیآنکه بداند حتی نخی نیست که بر آن پا نهد که برجی نقرهای میرقصد و برای همین چشمهای آتشیناش به طراوت نارنجی است.
آه، حیوانِ وحشیِ من بگو که منم آن خوابگردی که از پژواک تا پژواکِ غرشی، سرگردان است، بیآنکه بداند حتی نخی نیست که بر آن پا نهد که برجی نقرهای میرقصد و برای همین چشمهای آتشیناش به طراوت نارنجی است.
امروز ردپایات را دیدم تمامِ آن گلهای رزماری ، همهی آن بفشهها و تمامِ آن شاخههای غم را به رودخانه ریختم آنجا که تنهی بید نا استواری خود را به آب میسپارد. اگر در آنسوی جنگل باران ببارد بوی زمین و علف خیس بر خشونت پیروز خواهد شد. و اگر …
درختی همرنگ چشمهایم شاخ و برگش را تا من گسترد تا بر دقایق شکوه جلوس کنم بر بلندای سرخ پرندهای احضارم کرد و جنی از دود برایم بالشی آورد اما من، باید که ادامه دهم چرا که میان دندانهایم کلمهی ممنوع را حمل میکنم از میان رودها و آبکندها به …
برگهای هراس میپژمرد و آرام آرام بر دلواپسیهایم باران میبارد برگها با باران مینشینند و من برگ پائیزی درختی میشوم که در شلاق روزها ترک خورده است به پیش! رطوبت آبکند صنوبر بیقرار را آرام میکند شبح عشق پنهان میشود و همهجا ظاهر میشود در بوتهها، سنگها و ابرها به …
غرش نقرهای طنین میاندازد و شب را از هم میدرد در کمین نشسته، عشقات، به دستِ ماه در گیسویم میتازد و من خود را از نور عریان میکنم تا با تو بر این تخت تیره درآیم آنجا که تنها دریاهایی تیرهاند، دریاهایی آرام که فقط خود را میشناسند.
لرزش لبانم یعنی رعشهی بوسههایم در گذشتهات با من به گوش میرسد در شراب تو دروازهی زمان را میگشایم و رویایت بارانِ خفته را میباراند. بارانت را به من بده! بیحرکت در بارانِ رویایت خواهم ایستاد دور، در دلِ اندیشه، بیهراس و بینسیان در خانهی زمان است، گذشته به زیر …
کلیدِ دلت کجاست؟ نحس است آن پرندهای که گذشت با من چیزی نگفت لرزان به خویشام وانهاد. حالا دلت کجاست؟ درختِ وحشتی میلرزد و من هیچ ندارم جز چشمانی از عطش و کوزهای خالی از آب. به زیر آواز، صداست و زیر صدا، برگ است که درختاش رها کرد تا …
صبح، درخشش میبخشد به پرندگان گشاده است و تازه است. با وحشت اندیشه با هماش مینوشیم. ای یار گرم کن گذشته را! مرا میبوسی و بوسهها بیدار میشوند، در جوار خورشید فرو میافتیم. زیر-پیراهنهای رنگیات را به خاطر میآورم گلهای رنگیات را بوسههای رنگیات را دل سفیدت را.
خم شو اگر میخواهی اگر میخواهی پرنده را ببین که چنین کودک در صدایم پر میکشد. از پرنده معبری میگذرد که به چشمان تو میرسد دستِ تو را انتظار میکشد. هر جا که نیستی سبزه سرزده است. همهگان به خواب میروند: پرنده، صدا و راه و سبزهای که فردا سربرمیزند.
چه چشمان زیبایی! و زیباتر از آن نگاهِ چشمانت و زیباتر از آن هوای چشمانت وقتی از دوردست نگاه میکنی. در هوا جستجو میکردم: چراغِ خونت را خونِ سایهات را و سایهات را بر دلم.