در اندیشهی تو خواهم بود
بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود
در لحظهای خواهم زیست
که شادی و حسرت
چشمان تو را میسوزانند.
ولی میخواهم
همیشه ناشناس بمانم در تو.
ناشناخته.
بهسادگی پیچیده در شادکامیات.
پریشان در نور خویش، تو و
من، فقط زنده در آن
و چنین عاشقِ نامحسوس
در انتظار ناپیدایی.
ولی شاید
دیگر به سایهای نازک از هم جدا شدهایم
و هریک در نور خویشایم.
و نور من،
همانیست که تواش متروک میبینی.