خموشی میگزینم، انتظار میکشم
تا اشتیاقم
شعر و امیدم
چون آنی شوند که گام برمیدارد در خیابان
تا بتوانم با چشمهای بسته ببینم
رنجی را
که اینک با چشمهای باز میبینم.
خموشی میگزینم، انتظار میکشم
تا اشتیاقم
شعر و امیدم
چون آنی شوند که گام برمیدارد در خیابان
تا بتوانم با چشمهای بسته ببینم
رنجی را
که اینک با چشمهای باز میبینم.