برمی‌خیری و زیبایی | لدو ایوو

برمی‌خیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز می‌شود.
شرمِ آبی‌ در توست
که میان سنگ‌ها می‌دود.

تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتش‌بازی‌ها.

روز چنان‌ دروازه‌ای
به خود می‌گشاید
تا تو از آن بگذری.

سایه‌ات
از اتاق‌های دربسته
از عصرهای تهی
رد می‌شود.

چهره‌ات
چنان‌که پرنده‌ای
در تمام آینه‌ها لانه می‌کند.

دست‌هایت تا می‌زنند
ملافه‌های کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.

خنده‌ات
در خاطره‌ی فواره‌ها
در طراوت میوه‌ها
ناز می‌کند.

فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدم‌های توست.

هنوز تو را با خود می‌برم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.

برگشت به بالای صفحه