نگه خواهم داشت،
هرآنچه که بایدش نگاه داشت:
فریادی را از سر عشق
در شب تاریک،
همهمهی بیل را که خاک میپراکند
در گورستان،
آواز جغد و وزوزهی توربین،
سیبی که در جعبههای بازار میپوسد،
حبابی ناگهان بر آب سد
وقتی یک ماهی از آن میگذرد.
یک عصر را نگه خواهم داشت
در ماسیو،
وقتی انوار عالم برمیافروزد
تا در همان دم
بشناسم من
شب را و وضوح را،
عشق و ویرانی را.
و نیز نگه خواهم داشت
تکهابری را
که چنان سایهی افلیجی
در آسمان نصاری سرگردان است،
شکوه سفید باران را
که میبارد بر درختان و بامهای مصدوم
در صبحی که به گلهای کاملیا تکیه میکند.
نگه میدارم پاروی قایق را
پس از کشتیشکستگی
سنگِ غبارگشته را در ریزش کوه.
تمامشان را نگاه خواهم داشت:
سنگ و آب و باد و آتش را
که به پیش میرود
در جنگل.
همه باید نجات یابند از انزوا
از تباهی.
حتی خاکستر را باید نگه داشت:
چرا که عشق
در آن استتار میکند.