لدو ایوو | از ابریق شکسته‌ی داستایوفسکی

برایم اهمیتی ندارد که نام این شاعر لدو ایوو‌ست، و نه آلن گینزبرگ.
برای من اهمیتی ندارد که شاعران امروز فارسی، نامش را پیشتر شنیده‌اند یا نه. آنٰچه مهم است، همین لمسی‌ست که از او بر تنم باقی می‌ماند وقتی ترجمه‌اش می‌کنم.
لدو ایوو، شاعر بزرگ برزیلی، در سال ۱۹۲۴ میلادی به دنیا آمد و در دسامبر سال ۲۰۱۲ در سویلِ اسپانیا، از دنیا رفت: همان‌سالی که من ساکن مکزیک شدم. لدو، دوست نزدیک آنتونیو گاموندا بود. هروقت با آنتونیو حرفی از فقر و مبارزه می‌رفت، نام لدو نیز آن‌جا بود.
لدو ایوو که بود؟ خب، اهالی تاریخ جستجویش کنند. بگردند در تاریخ ادبیات برزیل، در نسل ۴۵ و بعد از آن. برای من علی‌السویه است. من لدو را به شعر و لبخند و حرارتش شناختم، باقی حرف مفت است. این‌ها را می‌گویم نه به این دلیل که لدو از آلن کم‌اهمیت‌تر است، نه! برای این‌که بی‌تردید لدو رنج را از آلن بیشتر می‌شناخت. نام گینزبرگ را به عمد انتخاب کرده‌ام، چرا که اگرچه او شاعری‌ست که کم و بیش چپ تلقی می‌شود، انتخابِ شعر او در ایران، عمدتن یک انتخاب چپ نیست. چرا که اگر او، به زبان امپراطور نمی‌نوشت، اگر ساکن قلمرو امپراطور نبود، تقریبن محال بود که نامش را شاعرانِ ایرانی شنیده باشند. چه کسی فرریرا گولار خوانده است؟ چه کسی ژوائو کابرال د ملو نتو را می‌شناسد؟ مرگ و زندگی سورینو را؟ تبعید روشنفکر ایرانی هم متاسفانه غایتی جز قلمرو امپراطوران نداشته است: اروپا، کانادا، آمریکا و استرالیا. به نظر می‌رسد که سیاست شاه ایران، در تغییر زبان خارجی از فرانسه به انگلیسی، عمیقن کارآمد بوده است.
شمال برزیل، سرزمین فقرهاست. فقر کلمه‌ی غریبی نیست و هست. در ایران جمعیت کثیری زیر خط فقر زندگی می‌کنند. شعرِ لدو، شعر آن‌هاست. در ایران، تصویری که از برزیل هست، تصویر مردسالار دخترانی‌ست که در ریو لب ساحل نشسته‌اند و کپل‌های درشت‌ و لختشان را تاب می‌دهند. این تصویر هیچ ربطی به شعر لدو ندارد. تصویری‌ست که در حکومت شاه سابق می‌گنجید و در یوتوپیای حسن روحانی. بهتان برخورد؟ بی‌‌خیال!
نمی‌خواهم از خاطره‌ی شب‌های تلخ ریو بگویم با دخترکان سیاه. نمی‌خواهم از کولسی حرف بزنم و از تجربه‌‌ی نژادپرستی، از این و آن شاعر بزرگ سیاه که شاعران سفیدپوستِ برزیلی، او را به کنجی رانده بودند در ریو ده ژانرو، نه! نمی‌خواهم از رنجِ آن‌ها بگویم، می‌خواهم از شعر حرف بزنم وقتی عمل می‌کند، وقتی مرزها را و رنگ‌ها را در می‌نوردد: لدو، بی‌تردید شاعرِ آن‌هاست.
گاموندای کمونیست، روزی با من از فرهنگ فقر سخن گفت. کمونیسم او، هیچ ربطی به استالین نداشت. او فرانکو را می‌دید و حمایت استالین را، او فرانکو را می‌دید و حمایت روزولت‌ را. همه، حامی آن فاشیست بودند. برای او، فقط یوتوپیا باقی مانده بود، همان آرمان انسانی فقر.
فقر: آن‌جا که همه به ضروریات اولیه‌مان برمی‌گردیم. فقر: آن‌جا که امکان هیچ قیاسی در کار نیست، چرا که فراسوی ایده‌ی پیشرفت، فقر: آن‌جا که آینده‌ای هم در کار نیست.
به ایرانِ مان برگردیم: شاعران دهه‌ی هفتاد؟ به به! شاعران دهه‌ی هشتاد؟ به به! وانگهی کدامشان، کدامشان، راه به رنجِ تن آن انسانی گشود که در خیابان‌های سرما جان داد؟ کدامشان بیرون از خودخواهی خود و دیکتاتور اندیشید؟ چپ یا راست فرقی نمی‌کند!
ما در ایران، شاعر طبقه‌‌ی متوسط داریم. شاعر فقیر نداریم: شاعرِ فقرا، کارگران، روسپیان، بیابان‌های درندشت، عرق‌ریزان در کشتزارهایی که هیچ رمانتیک نیست. شاعرِ طبقه‌ی متوسط، همیشه از فقر می‌ترسد. هرگز فقیر نبوده‌‌است. احمد رضا احمدی نمونه‌ی این شاعر است. می‌ترسد یک روز، یک‌روز، فقیر شود، ولی تصویر فقر در شعر او، با شعرِ لدو، از زمین تا آسمان فرق می‌کند. فقر یک فضیلت نیست: اما یک واقعیت و یک وضعیت هست.
ولی راستی، آیا فقر تصویر زشتی‌ست؟ به هیچ‌وجه! لدو این را به ما نشان می‌دهد. تصویر شگفت خفاش‌ها، ماهی‌ها، جنده‌‌ها، اقیانوس، عطرها و کار، کار، کار. نشان می‌دهد، که زشتی و زیبایی از مقوله‌ی فقر و غنا نیست. فقرا سفر می‌کنند، اگرچه استتیک‌شان با من و ما فرق دارد. سال‌ها پیش بود که با هیتوشی سوزوکی در بیابان‌های بلوچستان می‌گشتیم. در نگاه فقر، دخترکان سعادتمندی را می‌دیدم که در تهران ندیدم. در کپرها، همان گرسنگی و سکوتی که هرگز در غنای شهر وجود نداشت: این‌ها هیچ رمانتیک نیست، آدم‌های رمانتیک تابِ تحمل یک‌شب در این کپرها را ندارند. تنها شعر نجاتمان می‌دهد. من بر این باورم. تنها شعر است که می‌تواند ما را انسان‌تر کند: برابری حقوق مرد و زن، برادری و هم‌یاری و بسیاری از مشکلات موحش جامعه‌ی ما، مشکلاتِ شعر ما هم هستند. تا وقتی شاعرانِ ما، این زبان را تا افق‌های انسانی‌تری پیش‌ نبرند، این جامعه همین‌که هست، می‌ماند.
وقتی ثلث جمعیتِ یک کشور زیر خط فقر زندگی می‌کند و ما شاعری نداریم از میانِ آن‌ها، باید به خودمان نهیب بزنیم: کجائیم؟ داریم استنما می‌کنیم با فقر دیگران؟ یا آن‌ها هم هستند؟ کجا؟ من، صدایشان را نمی‌شنوم. صدایشان شاید مثل شاهرخ زمانی در زندانی خفه شده‌است، ولی بی‌تردید در انعکاس زمان و زبان، یک‌جایی هست! آن‌جا که به گوش شاعران دهه‌ی هفتاد و هشتاد نمی‌رسد.
ایران، سال‌هاست در مسیر سقوط بوده و هست. چنان‌که تمام خاورمیانه. این مسیر سقوط، یکسره خواهد شد وقتی این سرزمین دل به رویاهای نئولیبرالیستی ببندد، که امروز بسته‌است: چه با سرمایه‌داری مافیایی احمدی‌نژاد و چه با عشوه‌های لیبرال روحانی. افسوس و دریغا که خاکِ فقیر ما، فقط با رویای مک‌دونالد مانده است و آرزوی استارباکس. آن‌روز که صدای سیاهانمان را در بوشهر بشنویم در نیمه‌های شب، آن روز که صدای دوتار را در خراسان بشنویم در هرم کویر، خواهیم توانست، شعر لدو را زمزمه کنیم: آن شاعر عقرب‌ها، سواحل، روسپیان و مسلولان را.

مرا ببخشید اگر مثل شما نیستم.
مرا ببخشید ای شاعران بزرگ!

این دفتر گزیده‌ایست از شعرهای او. شعرها را از اسپانیایی برگردانده‌ام و با پرتقالی تطبیق داده‌ام. از دوستان برزیلی‌ام ممنونم که ابهام‌های مرا وقت و بی‌وقت برطرف کرده‌اند، بخصوص پائولا آبراموی نازنین‌ام که بدون حضور او، محال بود که این دفتر و  شعرهای دیگر شاعرانِ برزیلی چون گولار، یک‌روز نزدیک رخت فارسی به خود بپوشند. این دفتر تقدیم می‌شود به شاهرخ زمانی و جنبش کارگری ایران.

 

فهرست شعرها

برگشت به بالای صفحه