یوآنا ماریا، یک شعر بلند | جئو بوگزا

(یوآنا ماریا، یک کشتی بادبانی‌ست، از روزگاری دیگر)

۱

یوآنا ماریا، حالا دیگر تو دوری
همیشه دلت می‌خواست دور باشی،
یوآنا ماریا.

دریاهایی را دوست داشتی
که کشتی‌های بادبانی
شب‌ها و روزها، گاه و بی‌گاه
در آن‌ها شناورند،
و بندرهایی را
که ماهیگیرانِ مرجان‌ها
به آن‌ها برمی‌گردند،
کوه‌های پوشیده از برف را،
جزایر و شهرهای ناشناخته،
هرآن‌چه که این‌جا نبود و
در دوردست‌ها بود را دوست می‌داشتی،
و فواصل، چنان که چنگ و عود
در تو آواز خواندند
تمام ترانه‌های خاک را:
ترانه‌هایی برای سفرهایی بی‌پایان،
سفرهایی بی‌ نام و نشان
برای همه‌ آنان که از سواحل عزیمت می‌کنند و
به دورها می‌‌روند
و نه آوازی برای دوردستِ ستاره‌‌سان چشم‌های من
وقتی نگاه‌ات می‌کرد و می‌گفت:
یوآنا ماریا،
تو زیباترین گل عالم‌ای.
۲
(شب‌های فوریه)

یک عصر فوریه بود، یوآنا ماریا،
وقتی به تو گفتم: برویم در کوچه‌ها بگردیم
و گلی به دست‌ات سپردم.

چنین آغاز شد،
آن روز عصر،
شهر به تمامی در تاریکی غرق شده بود
مردمانِ بی‌صورت از کنارمان می‌گذشتند
سفری بلند تدارک می‌‌دیدند
و ما را برمی‌داشتند
می‌بردند به دورها
بی‌‌آن‌که بدانیم.

در کنار من قدم می‌زدی
در تاریکی،
و انگار صدای آوازت را می‌شنیدم،
بی‌صدا، بی‌صدا،
برای خودت آواز می‌خواندی.

یک عصر ماه فوریه بود
یک شروعِ معرکه‌ برای حکایت
یوآنا ماریا،
و گلی که در دست‌ات بود
سرخ بود.

۳

ستاره‌ای غریب در آسمان پدیدار گشته بود
ستاره‌ای که روزها هم قابل رویت بود
چشمِ تمام شهر، به او بود
فقط من چشم از او برداشته بودم
به تو نگاه می‌کردم، یوآنا ماریا.

آن سال، آن ستاره‌ی شگفت‌
روز از پس روز در آسمان درخشید
شهر چشم از او بر نمی‌داشت
فقط من به تو نگاه می‌کردم
به تو نگاه می‌کردم، یوآنا ماریا.

۴

آن شب‌ها، یوآنا ماریا
در خاطره‌ی مجسمه‌های توی بلوارها
باقی می‌مانند

آن‌ها شاهدِ قدم‌زدن‌هامان بودند، کنار هم
این‌که چطور برمی‌گشتم، تنها و محزون
و تلخی تمام عالم را میان دندان‌هایم می‌فشردم.

یوآنا ماریا، آن‌ شب‌ها
دوباره، طعمِ متعال دینامیت را می‌چشیدم
شب‌هایی بود
که آرزو داشتم تمام شهر به هوا پرتاب می‌شد
با همه آن‌ها که میان دیوارهایش سکونت کرده‌اند.

شب‌هایی بود
که تا صبح بیدار می‌ماندم
تنها و خشمگین
به تو فکر می‌کردم و
دوباره شانزده ساله می‌شدم
برای تو، یوآنا ماریا.

۵

صبح‌های کثیفی هست، یوآنا ماریا،
که انگار در خاک چیزی موحش اتفاق افتاده
ابرهای خسته و کثیف آسمان را می‌پوشانند
و پرندگان، خیس از هوا می‌گذرند.

یکی از این صبح‌ها، یوآنا ماریا،
پس از آن‌که شب به رعد و برق از هم دریده شد
و من به پنجه‌هایی پنهان، تیز و بی‌رحم،
خبر مرگ دوستِ خلبان‌مان را شنیدیم
هر دو آواره بودیم،
خاموش
در کوچه‌هایی خالی
پوشیده در لباس‌های ضدآب‌مان
و برای نخستین بار
دوستانِ هم.

۶

آن روز، ابرها
چون شکن‌های سربیِ ملافه‌‌ای غول‌پیکر
بر شهر فرو می‌افتادند
ما را از او جدا می‌کردند.

دوران نقاهت‌مان را می‌گذراندیم
آرمیده بر سبزه‌های مرتفع
و باد
از آفاق
قطره‌های رنگین‌کمانی آب را با خود می‌آورد
و عطرهای دوردستان را.
من مدام به دست‌هایت نگاه می‌کردم
و می‌گفتم:
دست‌هایت زیباست
دست‌هایت شبیه‌ توست، یوآنا ماریا.

۷

یک‌بار
با هم کوچه‌ به کوچه می‌دویدیم و
تو گل سرخی به دست داشتی

یک صبح بهار بود
با تو می‌گفتم:
به دوردست‌ها خواهم رفت، یوآنا ماریا.

اندیشناک در خودت فرو می‌رفتی
و گلبرگ‌های آن گل سرخ را
یک به یک می‌کندی.

۸

(جنگل‌های بیرون شهر)

هنوز جنگل‌های بیرون شهر را
دوست دارم، یوآنا ماریا
جنگل‌هایی که گاه از میانشان می‌گذشتیم.

جنگل‌هایی بودند ساده
جنگل‌های بیرون شهر
ولی من سخت دلتنگ تو بودم و
همه چیز به نظرم معرکه می‌آمد.

می‌گفتی: آن طرفِ آن تپه
سرزمینِ فواره‌ها آغاز می‌شود.

آری، یوآنا ماریا،
آن طرف آن تپه
سرزمین فواره‌ها آغاز می‌شد
و ما هرگز به آن‌جا نمی‌رسیم.
۹

کوچه‌هایی را هم دوست دارم، یوآنا ماریا
که گل در دست
از آن‌ها به خانه باز می‌گشتی.

اول کوچه‌هایی بودند وسیع
با انبوه مجسمه‌ها
و بعد کوچه‌هایی آرام
که ماه از میان خانه‌هاشان سر می‌کشید.

کنار تو راه می‌رفتم
و شانه‌هامان در شب
روان می‌شدند.

چه کوچه‌ها و شب‌های زیبایی، یوآنا ماریا
تو گل در دست داشتی و
من مدام نگاهت می‌کردم و
می‌گفتم:
یوآنا ماریا، تو شانزده ساله‌ای،
یوآنا ماریا.

۱۰

ستاره‌ی بزرگ و درخشانی بود
مجذوب نگاهش می‌کردیم
به من گفتی: شاید ستاره‌ی من باشد.

گفتم: نه، یوآنا ماریا،
ستاره‌ی تو ستاره‌ی دیگری‌ست
یک ستاره‌ی ناشناس
که آدم‌ها نمی‌بینند
فقط من در تمام جهان
می‌دانم کدام ستاره،
ستاره‌ی توست، یوآنا ماریا.

۱۱

بعد پرسیدم، یوآنا ماریا:
آن عصر را به خاطر ‌می‌آوری
وقتی سربرهنه از میان کوچه‌ها می‌گذشتیم؟

گفتی: همه چیز را از آن به بعد
به خاطر می‌آورم.
آن روز خیلی باران باریده بود.

آری، یوآنا ماریا،
آن روز بارانِ بسیار باریده بود
و ما زمانی دراز از هم جدا می‌شدیم
و اگر تا به امروز از یادش نبرده‌ام
شاید هرگز فراموش‌اش نکنم.

۱۲

عصرهایی بود، یوآنا ماریا
وقتی بی‌حرکت روبروی تو می‌ماندم و
نگاهت می‌کردم.
زیبا بودی، یوآنا ماریا.

زیبا بودی، یوآنا ماریا
عین یک کشتی بادبانی نورسیده
از دورستِ جزایر ناشناخته.

زیبا بودی، یوآنا ماریا،
و من نگاهت می‌کردم و
مستِ تو بودم
عین یک کشتی بادبانی
که تو را به میان دریاها می‌برد
که تو را می‌رقصاند
که تو را می‌برد
تا پایان جهان.

چنین بود، یوآنا ماریا.

۱۳

آن پاییز، یوآنا ماریا
محزون‌ترین عصرهای تمام زندگی‌ام را زیستم.

عصرهایی که مه
غضبناک در شهر رخنه می‌کرد
ساعات تا صبح سنگین می‌دویدند
و من دلم برایت تنگ می‌شد، یوآنا ماریا.

عصرهایی که دلم برایت تنگ می‌شد
عین خوابگردان که دلتنگِ ماه می‌شوند
ولی تو همیشه
در طرف دیگر بودی
ساعات تا صبح سنگین می‌دویدند
و مه
غضبناک در شهر رخنه می‌کرد.

عصرهایی که دلم برایت تنگ می‌شد،
یوآنا ماریا.

۱۴
شب‌هایی بود، یوآنا ماریا
که مدام در فکرِ تو بودم
تنها و عریان،
زیر نور دردناک ماه
که از آسمان
خونم را قطره قطره می‌مکید
صبح رهایم می‌کرد،
رنگ پریده، رنگ پریده.

خود را از سطح روز بالا می‌کشیدم
انگار از اعماق اقیانوس‌ها
نگاهم می‌کردی و می‌گفتی:
چقدر رنگت پریده!

آری، یوآنا ماریا، رنگم پریده بود
و هر بار که به تو اندیشه کنم
رنگم می‌پرد
در تمام زندگی‌ام.

۱۵

صبح‌هایی بود، یوآنا ماریا،
که از خواب بیدارم می‌کردی
مثل نوری که به سمت‌ام می‌آمد.

صبح‌هایی بود، یوآنا ماریا،
که دو خورشید در عالم پدیدار می‌شد.

در چنین صبح‌هایی
با زندگی چهره به چهره می‌شدم
و موهایم در باد شناور می‌شد
صبح‌هایی بود که در آن‌ها
گل‌ها از زیبایی می‌درخشیدند
صبح‌هایی که در آن‌ها
دو خورشید در عالم پدیدار می‌شد.

تو در من رخ می‌نمودی یوآنا ماریا،
از خونم،
آن خورشید سوزان و جوان
که مرا از خواب بیرون می‌کشید
و درست وقتی که چشم باز می‌گشودم
به تو فکر می‌کردم
و جز تو در تمام عالم نمی‌دیدم.

۱۶

آن روز که ابرها
خیس بر سطح خاک کشیده می‌شدند
هرگز تکرار نخواهد شد، یوآنا ماریا.

هرگز مکرر نخواهد شد
آن عصر که محزون‌تر از همیشه
در بارانداز بندری ایستاده بودم
وقتی که تو برای ابد
عزیمت می‌کردی.

هرگز مکرر نخواهد شد
آن شب که نامت را با نورها
بر نوک دکل‌ها نوشتم
نورهایی که مدام روشن می‌شوند و خاموش می‌شوند،
خاموش می‌شوند و روشن می‌شوند
ولی نامت در تاریکی عزیمت کرد و هنوز
از ستاره‌ای به ستاره‌ای،
از آسمانی به آسمانی می‌گردد
و چنین که از آن پس من
بر نوک دکل‌ها نوشتم
به نورهایی که روشن می‌شوند و خاموش می‌شوند،
خاموش می‌شوند و روشن می‌شوند
وقتی که در بی‌کرانگیِ عالم
نامت را با خود می‌برند.

۱۷

(و امروز دریاها ما را به دورترها می‌برند)

ما تازه به هم صبح بخیر گفتیم، یوآنا ماریا،
وقتی پس از شب‌های نامتناهی تنهایی
همدیگر را هنگام طلوع پیدا می‌کردیم
و زندگی تا لبهای ما صعود می‌کرد،
تلخ و محزون.

ما حالا دو کشتی بادبانی شده‌ایم، یوآنا ماریا،
که پس از شب‌ها و شب‌های سفر
همدیگر را هنگام سحر دیدار می‌کنند
و از بلندِای امواج فانی
به هم سلام می‌گویند.

و امروز دریاها
ما را به دورترها می‌برند.

برگشت به بالای صفحه