اگر شعر به روایت آنتونیو گاموندا، معرفت فقدان است، اگر شعر، به همان عبارت، به آگاهی انسانی شدت میبخشد، خاطره بخشی جداناپذیر از هویت شعر است. از اینروست که شعر به خاطرمان میآورد، آنچه تاریخ فراموشاش کرده است.
جئو بوگزا، شاعر بزرگ رومانیایی در سال ۱۹۰۸ بدنیا آمد و در سال ۱۹۹۳ در بخارست از دنیا رفت. او را یکی از اصلیترین چهرههای شعر آوانگارد و جریان سوررئالیسم شعر رومانی میشناسند. منتقد و تئوریسین فعالی بود. یک عضو حزب کمونیست رومانی، که دوش به دوش یاران دیگرش چون جورج اورول و اودن در اسپانیا علیه فرانکو جنگید. بعد از آن هم علیه آلمان نازی.
من شعر بوگزا را از طریق دوست شیلیاییام «عمر لارا» شناختم. لارا که خود از دوستان نرودا بود، پس از کودتای آمریکایی پینوشه عازم تبعید شد و از رومانی سر درآورد. در رومانی با نیکیتا استانسکو و مارین سورسکو آشنا شد و زبان رومانیایی آموخت. سه سالِ پیش برای اولین بار، نام بوگزا را از او شنیدم و به واسطهی ترجمهی عمر بود که خواندن شعرهای جئو بوگزا را آغاز کردم.
بوگزا به همان سیاق شاملو که میگوید: «جخ امروز از مادر نزادهام، نه، عمر جهان بر من گذشتهاست» خود را همزمان شانزدهساله مییابد و هفت هزار ساله. یکسو آگاهی تاریخیست و یک سو جوانی. معرفت و طغیان، در کنار هم. طغیان تا تاریخ آدمی را بردهی خویش نکند، تا ما را به این و آن شکوه دروغین نفریبد. شورمندی و جنون که تطهیر میکند، که جان میبخشد. هماز اینروست که بوگزا میخواهد شانزده ساله بمیرد.
از همینجاست که میخواهم بگویم که چرا برای زبان فارسی، اینشعرها را انتخاب کردهام.
دفتر «یوآنا ماریا»، درست پس از شکست جمهوریخواهان اسپانیا در برابر فرانکو نوشته شد، در آستانهی جنگ جهانی دوم. وقتی آن شعرها را میخواندم، آن را در دل تجربهی تاریخی خودمان هم میدیدم. تاریخِ شکستها و تبعیدها. آنان که به اقیانوسهای مرگ و تبعید رفتند. سفرهای بیبازگشت. جوان بودیم و یادم هست که با گروهی از دوستان گاه به گاه، کوه میرفتیم. آنسالها، من هم عاشق دخترکی بودم شانزده ساله. عشقی به همین مایه از لطافت، در دل وحشتِ تاریخ معاصرمان. یکبار جمعی به دشت لالون رفتیم، شور جوانی بود و میل طغیان. در کنار ما، اما خاطره بود که جاری بود. خاطرهی فاجعه، روایت خاوران، روایت دههی شصت. آن عموها و خالهها، هریک کسی را از دست دادهبودند. هریک تجسم فقدان بودند در دل دشت. «سرآمد زمستون» ترانهی فقدانها بود.
اینجاست که در روبرویی با نام «یوآنا ماریا»، این نامِ وردگونه در سراسر شعر، از خودم میپرسم، چرا فراموش میکنیم؟ چرا نام تبعیدیانمان، شهیدانِ مان، وردی نمیشوند بر لبهای ما؟ چگونه است که ما فقط هفتهزارساله هستیم و با هفتهزارسالهگان سربهسر و همیشه این شانزدهسالگیِ ماست که باید ترکمان کند؟ چه قدرتی میکوشد ارادهی طغیان را از ما بگیرد؟
سوالهای سادهایست، جوابش را شاید همه میدانیم. اما وقتی مینویسیم، انگار از یادمان میرود. اما وقتی میبوسیم، انگار از خاطر بردهایم تمامی مردگانی را که در خونمان زوزه میکشند. همینطور است که هربار به این و آن بهانه، عاقل میشویم و رنجِ تاریخ از یادبرده، پای این و آن انتصابات و انتخابات هلهله میکنیم: زندهباد! مردهباد!
عاشقانِمان زیر خروارها خاک خفتهاند. آنها که در سیاهکل، آنها که در خاوران. شاعرانِ عاشقی که هفتهزارساله بودند و شانزدهساله مردند.
دوباره از خودم میپرسم، چرا شاعرانِمان که باید خالق رویاهایی باشند، پرخون و پرشهوت، تنها رویایشان، چاپ چندم کتابهایشان است؟ یکروز ادواردو گالئانو، دوستِ نزدیک خوان خلمن گفته بود: یوتوپیا، (بخوانید آرمان)، یک افق است. ده قدم به سمتش برمیداری و میبینی چند قدم جلوتر رفته است. این یوتوپیا، این آرمان، همان افقیست که شاعران خلق میکنند. حالا چه شاعرانی چون چهگوارا و شهیدان سیاهکل باشند، یا شاعرانی چون بوگزا و شاملو. بدونِ افق، حرکتی درکار نیست. اگر مدام واپس نشستهایم، یعنی یکجای کارمان میلنگد. تلخاست وقتی نام احمد شاملو را دستمایه میکنیم تا به همین انفعال مشروعیت ببخشیم. نامِ شاعری را که شعر را شیپور میخواست نه لالایی، روی جایزهای میگذاریم که درسمع موجه حاضرین، لالا میخواند. تلخ است، وقتی مبارزهی سیاهان آمریکا را، دستمایه میکنیم تا به اسم «مبارزهی بدون خشونت» جامعهای را اخته کنیم، غافل از اینکه منظورِ مبلغان چنین نظریاتی ـ که در اصل خود، انقلابی بودندـ هدفشان چیز دیگریست: عدم خشونت نسبت به قدرتمداران و نهایت خشونت با دردمندان و ستمدیدگان. عدم خشونت با اغنیا و نهایت خشونت با فقرا.
در جهانی که در ثنویتِ قدرت و ضدقدرت فلج شده است، تنها هنر، وقتی از رویا و میل برمیآید، نجاتمان میدهد. رویا و میلی انسانی، مثل عشق. کدام عشقاست که بیطغیان است؟ عشقی که در نظامِ قدرت و ضدقدرت قرار بگیرد، معامله است. چنین شد که بدون عشق، بدون طغیان، ما شرافت خود را، عزت انسانی خود را در برابر قدرتمداران معامله کردیم. سودای باطلی که شاعراناش عبث میدانند: آنجا که بوگزا، «یوآنا ماریا» را به وردی بدل میکند، به باطلالسحری که در برابر فراموشی میایستد. کشتیهایی بادبانی، که در این سو و آن سوی تبعید و مرگ، به هم سلام میگویند. و فردا دریاها ما را به دورترها میبرند، افقهای دیگر، افقهای دورتر.
این دفتر را به مادران عاشق خاوران تقدیم میکنم. آنها که فرزندان عاشقشان را از آنها گرفتند. آغوشهای جداافتادهای که در شعر به هم میرسند.
فهرست شعرها