فیدل | خوان خلمن

 



بی‌کم و کاست چنین می‌گویند از فیدل
راه‌بلدی بزرگ که مشعل تاریخ را برفروخت و الخ
ولی مردم او را سمند می‌نامند و حق همین است
فیدل بر فیدل نشست روزی و
به سر تاخت بر سر رنج
در برابر مرگ
و فراتر از آن، در برابرِ غبار جان.
تاریخ از افعالِ پرشکوهش دادِ سخن خواهد داد
من اما برآنم که او را در کنجِ روزی به خاطر آورم
که در آن به سرزمینش نگاه کرد و گفت این سرزمین منم!
به مردمش نگاه کرد و گفت این مردم منم!
رنج‌هایش را برانداخت
سایه‌هایش را
نسیان‌هایش را
و به سودایی، تنها در برابر جهان ایستاد
یگانه مایملک‌اش، دل‌اش را
چون پرچمی عظیم در هوا گشاد
چونان مشعلی روشن در شبِ ظلام
چون ضربه‌ی عشق بر صورتِ هراس
چون مردی که لرزان‌‌لرزان به حریم عشق در می‌آید
دلش را برفراشت،
در هوا تکانش می‌داد
قوت‌اش می‌داد و شربت‌اش می‌نوشاند،
نفتِ حریق‌اش می‌داد.

فیدل یک میهن است
او را دیده‌ام من
با سلسله‌ی امواجِ چهره‌ها بر عارض‌اش.
تاریخ به حساب و کتابِ خودش می‌رسد
من اما او را دیده‌ام
هنگام که مردمان را
بر«ای‌کاش چنین بود‌یم‌»‌هایش بر می‌کشید.
شبت خوش ای تاریخ،
چهارطاقِ دروازه‌هایت را بگشا
با فیدل بر سمند وارد می‌شویم.

برگشت به بالای صفحه