شعر ۲۴، شب پلنگ | کلارا خانس

غرش نقره‌ای طنین می‌اندازد
و شب را از هم می‌درد
در کمین نشسته، عشق‌‌ات،
به دستِ ماه در گیسویم می‌تازد
و من خود را از نور عریان می‌کنم
تا با تو بر این تخت تیره درآیم
آن‌جا که تن‌ها
دریاهایی تیره‌اند،
دریاهایی آرام
که فقط خود را می‌شناسند.

برگشت به بالای صفحه