شعر ۲۲، شب پلنگ | کلارا خانس

درختی هم‌رنگ چشم‌هایم
شاخ و برگش را تا من گسترد
تا بر دقایق شکوه جلوس کنم
بر بلندای سرخ پرنده‌ای احضارم کرد
و جنی از دود
برایم بالشی آورد
اما من،‌ باید که ادامه دهم
چرا که میان دندان‌هایم
کلمه‌ی ممنوع را حمل می‌کنم
از میان رودها و آب‌کندها
به تو خواهم رسید
و آن‌را در دهانت خواهم گذاشت،
حتی اگر برایش بمیرم.
حتی اگر برایش بمیری.

برگشت به بالای صفحه