شعر ۱۹، شب پلنگ | کلارا خانس

آه، حیوانِ وحشیِ من
روزی که به صورتم پرت کردی
روبانی را که به تو داده بودم
روزی که پیراهنم را ربودی
و تنم را شکنجه کردی
آن‌روز که به رویاهایم تجاوز کردی
برایم همه روزهایی مقدسند
چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم
چرا که صدایت دیوانه‌ام می‌کند
و دست‌خط‌‌‌‌ ات زنجیری‌ام

برگشت به بالای صفحه