شعر ۱۴، شب پلنگ | کلارا خانس

رقصی میان گندم‌زار
و ماری از راه می‌گذرد.

با قلم‌موی انگشت‌هایمان
خار، در هوا نقش‌های گونه‌گون می‌پذیرد
و همه‌چیز پیرامون‌ِمان صداست
گیلاس‌های رسیده در سبد کوچک
دهان‌مان را می‌جستند
و پاها چیزی از فرار نمی‌دانند
تنها دایره را می‌شناسند
غیاب را باور ندارند
و می‌دانند که چگونه هوا را قسمت کنند.

برگشت به بالای صفحه