نمک دریا بر لبانم | خوزه گوروستیزا

حالا چه کسی برایم یک پرتقال می‌خرد،
تا تسلایم دهد؟
یک پرتقالِ رسیده‌ی کامل
به شکلِ یک دل.

نمکِ دریا بر لبانم،
دریغا من!
گردآورده‌ام نمک دریا را
بر لب‌ها و در رگ‌هایم.

هیچ‌کس لب‌هایش را به من پیشکش نمی‌کند،
نمی‌توانم لطافتِ سنبله‌ی یک بوسه را خرمن کنم!
هیچ‌کس نمی‌خواهد خون‌ام را بنوشد،
خودم نیز دیگر نمی‌توانم بگویم،
هنوز جاری‌ است یا نه!

مثل کشتی‌های شکسته،
دریغا من!
مثل ابرها که سرگردانند،
گمگشته بودم و
کشتی‌ها در دریا گم شدند.

از وقتی هیچ‌کس از من آن را نخواست،
دیگر دلی ندارم.
حالا چه کسی برایم یک پرتقال می‌خرد،
تا تسلایم دهد؟

برگشت به بالای صفحه