برای یک زندگی گهی
به دنیا آمدم در سال ۱۹۳۰
در خیابان لذتها
بر کفپوشهای قدیمی خانه
که بر آن سینهخیز خواهم رفت
سوسکها را شناختم
مورچهها را حمایل شمشیر بر دوش
عنکبوتها را
که جز وحشت
چیزی به من نیاموختند
روبروی دیوار سیاه حیاط
مرغها نوک میزدند،
سایبان، نفسبریده غریو برمیکشید
دور دور از دریا
(دور دور از عشق)
هنگام که دریا آرمیده در آن حدود
پشتِ مهتابیها و درختان نخل
پیچیده در هنگامهی آبیاش.
و عصرهای شلوغ
به وضوح میچرخیدند
بر سقفهای ما
بر زندگیهای ما.
و از اتاقم شنیدم
قرن بیستم را
نجواگر در درختان حیاط.
آنگاه گردنم را برکشیدند
در گل و لایام مالیدند
تخمهایم را لگد کردند
و چون ابلهی رهایم کردند
در دل پایتخت کشور
بیآنکه سلاحی در دستم باشد.