تاریکی هزار چشم | گونار اکلوف

 

در تاریکی
چشم‌ها بر من می‌خمند
ظلمت یک هزار چشم
و هزار فضای حیران
تاریک‌تر از ابروانم
یا حلقه‌ی موها بر گیج‌گاه‌ام،
تار چون سوسوی چراغی نامرئی
تلالویی بر گونه و پیشانی

چمیده بر تقدیرت، بی‌هیچ‌جنبشی
این چهره‌ی یار توست
ولی چنین ستمکار
ستمکار-چشمانی چرا؟

می‌دانم، سرانجام، آینه آنجاست
و می‌دانم که دیگرگونه‌کسی،
چشم خواهد دوخت به بیرونِ آینه
روزی چشمهایت را می‌گردانی به سویش و
وقتی دوباره سر برگردانی،
من نیز،
ناپدید خواهم شد.

برگشت به بالای صفحه