بیشک آنان که بالای پلهها میایستند
میدانند،
همه چیز را میدانند.
حکایتِ ما دیگر است،
ما سپورهای میادین
گروگانهای آیندهای بهتر
ما که به ندرت، آن بالانشینان
در حضورشان بار عام میدهند و اگر هم بدهند
همیشه مینهند انگشتی بر لبان
ما صبوریم
زنانمان پیراهن یکشنبهها را رفو میکنند
از جیرهی غذا حرف می زنیم
از فوتبال، قیمت کفش
وقتی شنبهها لم میدهیم و
پیاله میزنیم.
از آنهایی نیستیم
که مشتهاشان را گره میکنند و
با زنجیرهاشان سرشاخ میشوند
آنها که حرف میزنند و سوال میپرسند
در تبِ شور و هیجان
به طغیان فرامیخوانند
مدام حرف میزنند و سوال میپرسند.
وعدهی سر خرمنشان از این قرار است:
به سرعت به جایگاهها خواهیم رسید
با یورشی دستگیرشان می کنیم
سرهای بالانشینان
بلندجایگاهداران،
به پایین خواهد غلتید
و لااقل دید خواهیم زد
هرچه از آن ارتفاع دیدنیست
چه فردایی و
چهمایه تهی.
ما منظرهی سرهای غلطان را دوست نداریم
میدانیم که سرها، به سرعت از نو رشد میکنند
و همیشه آن بالا
یک یا سه سر خواهد بود
و این پایین تودهی جاروها و خاک اندازها.
گاه رویا میبافیم
که بالانشینان
پایین میآیند
سمتِ ما،
آنجا که نان میجویم و روزنامه میخوانیم و
میگویند:
«بیاین حرف بزنیم
عین یه آدم با یه آدم دیگه
هرچی اون پوسترا تو بوق میکنن، حقیقت نداره
حقیقتِ تو دهنِ بستهی ماست:
بی رحمه، نفسگیره
بارشو یه تنه رو دوش میکشیم
یه نمه شاد نیستیم
از خدامونه این پایینمایینا باشیم.»
بیتردید تمام اینها خیالبافیست
شاید شد و شاید هم نه،
پس ادامه میدهیم
به کشت و زرع در میدانِ گل و لایِمان
میدان سنگِمان
با سرهایی سبک
سیگاری پشت گوش
و بی قطرهای امید
در دل.