۱
نمیتوانم نامی بیابم
برای خاطرهای از تو
با دستی دریده به ظلمات
بر بقایای چهرهها گام بر میدارم
نیمرخهای محو یاران
منجمد در قابهای سخت
چرخان بالای سرم
خالی چنانکه پیشانی باد
نیمرخ مردی بر کاغذی سیاه.
۲
زیستن- به رغمِ
زیستن- در برابرِ
خود را به گناه نسیان ملامت میکنم.
انگار پیراهنی زائد
آغوشی را رها کردی
و چون پرسشی
نگاهی را.
دستهامان از شکل دستهایت خبر نمیدهند
در لمس اشیای معمولی
حرامشان کردهایم.
چشمهامان
ساکن چون شیشهی آینهای
بی ابرِ نفسهای گرم
پرسشی را باز میتابانند.
هر روز نگاهم را تازه میکنم
هر روز در خارخار مجاورت اشیای بسیار
لامسهام میبالد.
زندگی مثل خون حباب میکند
سایهها آرام آرام ذوب میشوند
بیا نگذاریم آنکه کشته شده، بمیرد.
ابری از خاطره خبر خواهد داد،
نیمرخ فرسودهی سکههای رمی.
۳
در خیابانهامان، زنان
ساده بودند و مهربان
از بازارها صبورانه
دستههای مقوی سبزی میخریدند.
کودکان
– شکنجهی گربهها و
کبوتران – در خیابانمان
کمرنگ، خاکستری
مجسمهی شاعر وسط پارک بود
بچهها حلقههای بازیشان را میگردانند
فریادهای رنگیشان را،
و پرندهها بر دستهای شاعر مینشستند
سکوتش را میخواندند.
شبهای تابستان، زنان
صبورانه انتظارِ لبانی را میکشیدند
که بوی تنباکوهای آشنا میداد.
دیگر نمیتوانند به کودکانشان جواب دهند:
که او بر خواهد گشت
وقتی شهر سقوط کرد
با دستها فشرده بر چشمها
به چارهجویی بر آمدند
کودکان خیابان ما
با مرگی سخت روبرو شدند
کبوتران چون پر کاهی میافتادند
گویی در هوا تیر خوردهاند
و حالا لبهای شاعر
افقی تهی را ترسیم میکند
پرندگان، کودکان و زنان نمیتوانند
در پوستهی عزادار شهر سکنی کنند
در لحاف سرد خاکستر
شهر میایستد
بر فراز آبی زلال
چنانکه خاطرهی آینهای
باژگون در رود باز میتابد و
فراز میشود تا ستارهای رفیع
آنجا که آتش، بعید مینماید
چون صفحهای از ایلیاد.