از حدود سنگتراشان که رد میشدی، پیش از اینکه به هولار رسیده باشی، باید از «آقا سر» میگذشتی. میگفتند روزی غریبهای به خانهی اربابی رفت و تقاضای کار کرد. ارباب زمینی را به او سپرد و معروف است که غریبه، به یک روز کاشت، به یک روز داشت و به یک روز برداشت. خوف در دل ارباب افتاد و با تبری او را کشت. نقل است که جنازهاش را کشان کشان تا آن نشان بردند و دفن کردند و زمین، از موقف قتل تا موقع دفن دیگر سبز نمیشود. ارباب دستور داد تبری که آن غریبه را بیجان کرد با او دفن کنند و تبر هر شب بر میگشت زیر بالشاش. صبح دوباره دفن میشد و باز بر میگشت. در حدود موقف قتل، آنجا که هنوز زمین سبز میشد، زن و مردی خیمه زده بودند: «سَید آقا» و «سَدخانِم»: عشاقی همیشه خندان. «شیرین عقل» میشمردنشان. با تو حال و احوال که میکردند، همیشه خنده به لب داشتند. ماشینهای شناس، گاه کنارشان ترمزی میکردند، پولی بهشان میدادند یا غذایی، فطریهای فیالمثل. پدرم چند وقت پیش، خبر مرگشان را بهم رساند. همانجا دفنشان کردند.
هر وقت نگاهی به وضعیت رسانهها و جوامع ادبی وطنی و خارجی میاندازم، ناغافل به «سید آقا» و «سدخانم» فکر میکنم: به انسانهایی مثل آنها که سعادتِ شناختنشان را در زندگی داشتهام، همکلام شدیم و نان و نمک خوردیم. به پیرمردان و پیرزنان «خرچنگ» و «نوده»، به ساعات سعادت در جوارشان و به آن خندهها، نقل خاطرات و گرمای حضور. به تفاوتهای هر لبخند، هر لباس، هر سفره. یادشان بخیر!
جامعهی نمایش، همهچیزش نمایشیست. طبقهی متوسط به بالای عالم، حالا سراسر در جامعهی نمایش میزید (فراموش نکنیم که جمعیت کاربران شبکههای اجتماعی در سطح جهانی تقریبا برابر است با جمعیت طبقهی متوسط جهانی. یعنی طبقهی فقیر، هیچ جایی در رسانههای امروز ندارد، به هیچ بحثی دعوت نشده است و طبقهی متوسط به بالاست که ـ همچنان که در همیشهی تاریخ ـ خود را نماینده و صدای همگان جا میزند). نمایشی که در یک اجرا خلاصه نمیشود و وضعیتِ «تکثیر مکانیکی» آن را به ابعاد دیگری میکشاند: به فردیتهایی که از دست میروند. وضعیت، از بیرون که نگاهش میکنی الگوی سادهای دارد: بردهگان، جنس ارباب را میفروشند. حتی مجانی محصولاش را میسازند. در عوضِ خدماتِ مخلصانهشان، باقی بردگان در سالن مزایده، برایشان دست میزنند. ارباب هم گاه کلاه از سر بر میدارد و بردهی سوگلی معرفی میکند. این وضعیتِ همهی رسانههاست. چپ و راست ندارد. همه سهمی در این وضعیت دارند. هیچکس دیگر فردیت ندارد. همه، کالا شدهاند. «رضا پهلوی» یک کالاست، «قاسم سلیمانی» یک کالاست، «احمد شاملو و فروغ فرخزاد» هم کالایند. «برند» رضا پهلوی، با برند قاسم سلیمانی میجنگد. مفاهیم هم کالا شدهاند: حقوق بشر، حقوق زنان، حقوق قومیتها و … «سیاستِ هویت»، چیزی نیست جز یک ابزار بوطیقایی برای کالاکردن ابعاد پیچیدهی هویت انسانی. از کف خیابان که بگذریم، در هر رسانهای، «نویسنده»، «اکتیویست»، «روزنامهنگار»، «اینفلوئنسر»، «سلبریتی» مشتی کاسب خردهپایاند و «ناشر»، «روزنامه» و «تلویزیون» سالنهای مزایده و حراجشان. آنچه ندارند،«حقیقت» است. دیگر وقتی کسی به من میگوید «روزنامهنگارم» یا «شاعرم»، [بخصوص وقتی به جای شعر، رزومه به رخ میکشد]، در دلم میگویم: خب، انگار باز با یک کاسب طرفم. و البته سوداگرانِ خون و خاطره، وقیحترینِ کاسباناند. بگذریم!
زامبرانو، تاریخ شعر غرب را با دو مواجههی متفاوت از پدیدهی شعر بازخوانی میکند. از منظر او، همیشه دو شکل از «شعر» وجود داشتهاند. یکی با قلم برجسته نوشته میشود و دیگری با قلم معمولی. شعر را با قلم برجسته، از منظر او، والری تعریف کرده است. شعر با قلم معمولی همانیست که در افواه، شعر خوانده میشود. با مقدمهی بالا، از نظر من، غایتِ شعری که والری و زامبرانو معرفی میکنند همان شکلی از شاعریست که «شعر» در آن قابل مصرف نیست. هر شعری که با شاعرانگی مصرفی نوشته شود، یک شعر برجسته نیست. با این وصف، تقریبا همهی شعرهای سیاسی چنیناند. همینجاست که گاموندا «بیهودگی دردناک شعر اجتماعی» را به میان میکشد. [البته این بیهودگی با آنکه پائینتر تعریفاش میکنم فرق دارد، حوزهی عملشان متفاوت است. بحث دیگری هم هست از جنس نیت و قصد و اصطلاحا intentionality که فعلا واردش نمیشوم]. شاید از اینروست که من همیشه خوانشهای ع.پاشایی را دوست داشتهام. چرا که در مسیر مواجههاش هر امکان مصرفی را از شعر سلب میکند و در عوض دری نشانت میدهد تا در آن زندگی کنی. «نقد»های رایج در ادبیات روزنامهای و حتی دانشگاهی، بخشی از روال مصرف آن شعر در بازار مکارهی ناشران و دانشگاهها بودهاند.
آنچه پازولینی در واپسین مصاحبهاش بیان میکند روایتِ فاشیسم موحش جهان مصرفیست. پازولینی، این فاشیسم را از فاشیسم موسولینی موحشتر میداند. من آن را در روبنا همبستری اعتیادآور «وهم» و «وعده» و «استمنا» میدانم و در زیربنا همزیستیِ «دروغ»، «خشونت» و «منیت». آنچه این روبنا و آن زیربنا را در یک ارگانیسم «زامبی»وار به هم میپیوندد، «سرمایه» است. سمبولیسم سیال سرمایه، این جسم مرده را به حرکت وامیدارد. «موقعیت ماهانِ» نظامی، موقعیت روزمرهی ما میشود. این زامبی، اگر بغلت بگیرد، آلودهات میکند. آنچه از دست خواهی داد، قیمت ندارد و در عین حال بیبهاترین خصلت انسانیست: معصومیت. گاموندا، معصومیت را «ندانسته دانستن» تعریف میکند: به عبارتی، شهودت را از دست خواهی داد اگر در معرض نفَسِ این زامبی قرار بگیری. پیشتر نوشتهام که هر انسانی به محض «زبانآموزی» بیمار میشود. تنها راه درمان، از مسیر شعر میگذرد و البته شعر، وقتی مصرفی نیست، وقتی نمیشود مصرفش کرد. یعنی وقتی، عمیقا عبث است، به هیچ دردی نمیخورد. بهترین شعر در چشم من، شعریست که در متر و مقیاس عالم قیاس و سرمایه، به هیچ دردی نمیخورد.
فاشیسمِ جهان مصرف، متاسفانه دیگر تا ابعاد زبان رشد کردهاست و این یعنی میتواند هر مقاومتی را در خود جذب کند و ببلعد. مقاومت، دیگر نمیتواند کانکره باشد. هر سنگی در معدهی این فاشیسم هضم میشود. مقاومت دیگر فرم هوا به خود میگیرد. فقط آنکه «شیرینعقل» است، «روئینتن» است. شاید از اینروست که قهرمانان من در شاعری «باشو»، «باباطاهر» و «ریوکان»اند، نه «ازرا پاوند»، «نرودا» و «الیوت». جنون بوهمیایی دیگر بخشی از جهان مصرفیست. میشو و باتای هم دیگر بخشی از این عالماند. جنون کسی که روئینتن نیست باید نامرئی بشود: همانقدر ضروری و همانقدر به چشم نیامدنی. اگرچه، همین نظام سرمایه، با هر «آمازونی» که میسوزاند یا با هر کوه یخی که در قطب آب میکند، رخصتِ تنفس را از شعر، از جنون و زمین میگیرد.
سه سال گذشته را در سعادتِ یک تنهایی خودخواستهی عظیم گذراندم. ماهها در سکوت مطلق و بدون آنکه با کسی حرف بزنم. نیازی به زبان نبود در ساحت ارتباطیاش. لکنت پیدا کردهام در ارتباط و این لکنت را به فال نیک میگیرم. هرچه وجه ارتباطی زبان در من نشست کرد، زلال شعر، بیشتر به برم گرفت. دیگر نمیتوانستم هرچه این شفافیت را برمیآشفت تحمل کنم. گاه «رها کردن» به «رها شدن» میانجامد. استالمن راست گفته بود: مبارزهی امروز بر سر انتخاب میان «رفاه» و «آزادی» است. رفاه، همان راحتطلبیست. راهِ آزادی، از سنگلاخها و پرتگاههای محال میگذرد. واژگونی اسطورهی «رفاه» آغازِ مسیر آزادگیست. و البته مبارزهای کهن با شدتی خشونتبار هنوز در جریان است: «مبارزهی طبقاتی». [از این بیشتر خواهم نوشت در آینده. از «بدهکاریهای تاریخی» و غیره. از اینکه چرا نه رسانه، که فقط خیابان اهمیت دارد و رسانه هست تا خیابان به دست ارتش بردگانِ آن طبقهی سوگلی تسخیر شود، و اگر نشد، به تمامی نامرئی شود]. ولی جدا از اینها، در این سه سال، بیش از همیشه به بوها و صداها و لمسها توجه کردهام. حالا فقط نگاه و صدای «سیدآقا» و «سدخانم» نیستند که به خاطرشان میآورم، بوی خاک پیرامونشان را، لمس آغوششان را، چین و چروکهای صورت و دستهاشان را هم به خاطر میآورم. در تنفسِ آن اشکها و لبخندهاست که خود را از نو میآفرینم. این سطرها را مینویسم تا یادی از آنها کرده باشم که حالا در رحِم مهربان خاکاند: نرسیده به هولار، چشم در چشم شالیزاری که تجن را در آغوش میکشد.