سه روز پیش، دوست نازنینام، آنخل گیندا از دنیا رفت. سرطان او را با خود برد. هرچه شور حیات در او بود، ذره به ذره به تحلیل رفت و خسته، جان داد. هشت سال پیش، من و مارسلو و آنخل، با هم وصیتنامهی مشترکی نوشتیم که خاکسترمان را در کجای کوهستان مونکایو به باد دهند. از نویسندگان آن متن، فقط من زندهام. مارسلو حین پرواز بر صخرهای سقوط کرد و مرد. من هیچ قصد ندارم به این زودیها بمیرم.
نسلی که آنخل در آن پرورش یافت، با انقلاب کوبا و مبارزه علیه فاشیسم فرانکو خود را بازشناخت. نسلی بود که هنوز به قدرت کلمه باور داشت. این اواخر بود که فهمید ساحت کلام دیگر اشغالشده است. برای ما شاعران، آنچه به جا مانده، دیگر کلمه نیست. ما فقط و فقط نوشتن را داریم، نوشتنی بدون کلمه را.
در آغاز شعری نوشته بود:
اگر واژه را از من بگیرند با سکوت خواهم نوشت.
اگر نور را، با ظلمت.
اگر خاطره را از کف دهم،
برای خویش
نسیانی دیگر میآفرینم.
در پایان همین شعر آمده: اگر زندگی را از من بگیرند، با مرگ خواهم نوشت.
این نوشتاری که آنخل از آن حرف میزند، غیر قابل اشغال است. کاسبان کلمه باید نفسِ نوشتار را فتح کنند. یعنی باید بتوانند، سکوت و مرگ و نسیان را هم از ما بگیرند. سه روز تمام غرقهی اشکم و میدانم که بی سخن در آغوش همیم. مثل روزهایی که با هم بر مرگ دوستانم در ایران میگریستیم. و چه سعادتمندم من که با انسانی چنین زیبا، زندگی کردهام و یک روز خاکم با خاکش عجین خواهد شد.
بیش از این نمینویسم و فقط مجسمهی چند لحظه شادمانی را همینجا خواهم گذاشت تا هر وقت گذرم به این صفحه افتاد، آنها را ببینم و بخندم.
در این ویدئو، آنخل، گفتار خلقالله و سیاستمداران را به شوخی میگیرد. این شعر کلمهای ندارد. همه آواست و در ریتم یک نظم کلاسیک، سخنوری سیاستپیشهگان را تقلید میکند و بعبع کردنِ مردم مطیع و به گلوله بستنِ همان مردم را (شاه و شیخ، اصلاحطلب و محافظهکار، چپِ دوگوزی و راست نئولیبرال علیالسویهاند): آن شب در خانهاش به همهی رسانهها و تریبونها خندیدیم.
این عکس، مال عصریست که مهمان خانهی من بود در سوریای اسپانیا. قیمه پخته بودم و بعدش با هم کردی رقصیدیم.
این عکس مال وقتیست که آمد به خانهام در مکزیک. یک سال میشد که همدیگر را ندیده بودیم. برایم نوشت که یکسال ندیدنِ برادر جانکاه است، سوار هواپیما میشوم و میآیم مکزیک. آمد و یک روز رفتیم سر قبر لوئیس سرنودا. صلیبی را از زمین برداشت و روی دوشش گذاشت. حق همین است: من و او دهههاست صلیب سرنودا را بر دوش میکشیم.
این هم یادی از صدایش که سرنودا میخواند برایم.
زندهای برادر در من تا زندهام. بیشتر دوام میآورم تا بیشتر با هم خاطره بسازیم و بخندیم و برقصیم و شادنوشی کنیم.
دمت گرم محسن جان، رفیق عزیز.
فدای رفیق قدیمی. قربانت داداش.
“فرشتهی بیکلام” سرشار از غنای “بیکلام” است که زندگی برانگیز است.
ممنون رفیق جان! سپاس!