در اوان ورودم به مکزیک، وقتی یکی از سلسله کشتارهای غزه اتفاق افتاد، قرار بود در برنامهای با حضور بعضی از مهمترین چهرههای ادبیات آمریکای لاتین سخنرانی کنم. النا پونیاتوسکا، مارگو گلانتز، ماریو بهیاتین، هومرو آریدخیس و بسیاری دیگر در آنجا بودند. آنروز، گفتارم را بر محور دو شعر تنظیم کردم. شعری از یهودا آمیخای/عمیخی شاعر ملی اسرائیل و شعری از محمود درویش. مسئله این بود که اگر هستی شعر، پیکربندی مجدد حقیقت است، ربط هر کدام از این دو شعر با مسئلهی حقیقت چیست و چگونه است. آمیخای نوشته بود:
نمیدانم که آیا تاریخ خود را تکرار میکند یا نه.
ولی میدانم که تو نمیکنی.
به یاد میآورم که شهر دوشقه شده بود
نه فقط بین عربها و یهودیان
که میان من و تو
وقتی با هم آنجا بودیم.
خود را زهدان مخاطره ساختیم
خود را خانهای کردیم
از جنگهای بیحسکننده
مثل مردمان قطبی
که برای خویش خانهای گرم و امن میسازند
از یخهای بیحسکننده.
شهر دوباره یکی شد
ولی ما دیگر با هم نبودیم
حالا اما میدانم
که تاریخ خود را تکرار نمیکند
چنانکه همیشه میدانستم
تو نیز مکرر نمیشوی.
شعر جالبی به نظر میرسد، رمانتیک، مرد یهودی و دختر عرب: عشق میان دو انسان متخاصم. شباهت غریبی هم دارد به شاعرانگی شاعرانِ سادهنویس اصلاحطلب ایران. شعر درویش اما، همان شعر معروف «أحنُّ إلى خُبز أُمّي» بود. پرسش اساسی من در استفاده از فعل مجهول بود در آغاز و پایان شعر آمیخای. نوشته است : شهر دوشقه شده بود. پرسیده بودم اگر شاعر بنویسد که «شهر را دوشقه میکردم»، همین شعر را چطور میخواندیم؟ بدون شک، بار دراماتیک خود را از دست میداد. حقیقت تاریخی این شعر هیچ دراماتیک نیست. آمیخای عضو ارتش اسرائیل بود و در جنگهای اسرائیل جنگیده بود. با انتخاب فعل مجهول، سلب مسئولیت میکرد و خود را در جایگاه قربانی تاریخ جا میزد. این شعر، حقیقتی را جعل میکرد. پیکربندی مجددی درکار نبود. برای همین آن شب گفتم: آمیخای فقط و فقط از نظر تکنیکی شاعر است [تذکری که ناتالی هندل به من داده بود و چندسال پیش در یادداشتی دیگر از آن حرف زدهام]. ولی گذشته از تکنیک، او را نمیشود «شاعر» خواند، چرا که تقریبا در همهی کارنامهی شاعریاش، جاعلِ حقیقت است. مصداق بارز همانچیزیست که آنتونیو ماچادو نوشته بود: «نیمی از حقیقت را میگویی؟ پس دروغ میگویی.» این انکار و استتار پشت افعال مجهول، آگاهانه اتفاق میافتد. نویسنده در این مورد، هیچ جاهل نیست. درست خلاف درویش که دچار بیحسی موضعی نمیشود و لمس مادرش در او درد میکند. آمیخای حتی بیحسی خودش را تعمیم میدهد. همینقدر وقیح و اشغالگرانه.
با این مقدمه، موضع من در مورد جنگِ اکراین روشن است. غربِ سفید شرقی با غربِ سفید غربی میجنگد. ماشین نظامیگریست و پولی که به چرخش در میآید و جانهای بیگناهی که قربانی بیمعنایی فاشیسم عالمگیر مصرف میشوند. غریو پوچی و پوکیست و خونی که میریزد در خلا. اکراین، پنج روز است که گرفتار جنگ است و اینهمه بیانیه و عریضه و تحریم و تسلیحات و پول به چرخش در میآید، فلسطین بیش از نیم قرن در اشغال است و اشغالگر همچنان «متمدن» فرض میشود. پس از هیتلر و جنگ دوم، اعتراض به هرگونه اشغالگری را باید از فلسطین آغاز کرد. اما انگار ریاکاری اساس «تمدن» سفید است. دوگانهی اشغالگر و آزادیبخش هم فقط مصرف بوطیقایی دارد. قاتل اگر از تیم ماست، آزادیبخش است و اگر از تیم مقابل، اشغالگر. اتفاق اکراین، تناقض غرب وحشی را بر خودش آشکار میکند. از بیبیسی تا الجزیره و تلویزیون فرانسه و غیره، مدام حرفهای نژادپرستانه پخش میشود. مثلا معاون دادستان اکراین در بیبیسی میگوید: این واقعه خیلی مرا تحت تاثیر قرار میدهد چون اروپاییها را میبینم با چشمهای آبی و موهای بلوند که کشته میشوند. نگاهم بر صفحهی تلویزیون متوقف میشود و میگویم: «ته جانِ مار تسه بمیره!»
غرب وحشی، دههها جنگ را از خاک خود به خاکهای آشنای ما کشاند. جنگ، طبیعت تاریخ ما شد. فلسطین، عراق و افغانستان، السالوادور، ویتنام و غیره. اینکه جنگ، چنین طبیعی باشد در جغرافیاهای ما، مدیون همت و دلاوری و عظمت تمدن غرب است. آدورنو وحشتزده بود که «تمدن» غرب در روبرویی با جنگ جهانی دوم، ذات وحشیاش را بروز میداد و حتی به نفی شعر میرسید پس از آشویتس. آدورنو اگرچه در خوشٰقلبیاش تردید ندارم، هنوز ناتوان است تا از خودِ سفیدش فراتر برود. و البته، فلسفهی پساسقراطی در روبرویی با شعر الکن است. این لکنت میراثِ آدورنو هم هست.
به رسانههای فارسی که میرسم، فاجعهی این توحش را روشنتر میبینم. جنگ، باید به فروش برود. مثل هر کالای دیگری. عکس مدلِ اکراینی را دست به دست میکنند و نبرد کوبانی را به سخره میگیرند. آن پروپاگاندای مصرفی روبروی مبارزهی کوبانی، در حد اهمیتِ موسیقیایی ترانهی مازنی «یار جنگی من، شلوار پلنگی من» است در برابر سمفونی نهم بتهوون. ولی به هر حال، برای این رسانهها، جنگ معنای دیگری ندارد. هرچیزی که به فروش برود، خوش است. باید هم کلمات را از معناشان تهی کنند: مبارزه، مقاومت، آزادی، عدالت و غیره را. تسخیر زبان، بخشی از رسالت همین رسانههاست. [اینرا هم توضیح بدم: عکسی که مثال آوردم، دو روز پیش از آغاز جنگ منتشر شده بود و البته مدل مذکور در حال بازی ایرسافت است به گزارش خودش. انتشار دروغ و بازی با عواطف سطحی توسط رسانههای غرب وحشی غالبا از همین سنخ است.]
بزنگاههای تاریخی از همین جهت اهمیت دارند. اگر کنشگری به کشتار آبان بدون تحلیل طبقاتی نزدیک میشود، چهرهی خود را عیان میکند. اگر به پنجشیر میرسد و آنرا در دیسکورس فاشیسم ایرانشهری میخواند، صورتکِ بلاغیاش بر زمین میافتد. اگر به جنگ اکراین میرسد و ناگهان یا روسی میشود یا آمریکایی باز هم پرده از ماهیتِ خود بر میدارد. عریان میشود مثل آمیخای وقتی فعل مجهولاش را معلوم میکنی.
برون از دوگانهی سفید و سیاه، شرق و غرب، تن انسانی هنوز محل وقوع «شعر» است. تنی که ادبیاتِ حاکمان قصد تسخیرش را دارد، میخواهد بفروشدش، به مزایدهاش بگذارد در حراجیهای این و آن آژانس خبری. همین تن است که در شعر محمود درویش برای نان مادر و قهوه و لمساش مویه میکند. همین تن است که پیش از هر جنگ ما را روبروی این شعر میگل هرناندز بزرگ مینشاند. هرناندزی که عمیقا فقر را میشناخت و از دل فقر «لالایی پیاز» را مینوشت و در آستانهی جنگ جهانی دوم این سطرها را هم نوشت:
جنگهای محزون
وقتی عشق رسالتشان نیست.
محزون. محزون.
سلاحهای غمگین
وقتی کلمه نیستند.
غمگین. غمگین.
انسانهای محزون
وقتی از سر عشق نمیمیرند.
غمناک. غمناک.
در این جنگهای بیشکوه، فقط میشود به خصلت پروانهای درآمد که در آن حکمت ودایی پرواز میکند:
«پروانه، بر تن کشتگان فاتح چنان مینشیند که بر تنِ کشتگان مغلوب.»
والبته این شعر کو اون، شاعر بزرگ کرهای که وضعیت سیاسی جهان ما را به دقت شرح میدهد:
دیوانهخانه جایی حیرتآور است:
من یک امپراتورم.
من یک سرلشگرم.
من دبیر کل اتحادیهی اروپا هستم.
من خوانندهی موسیقی پاپ، پارک اونام.
من خدا هستم.
من دختر شایستهی کرهام.
من ستارهی سینما، کیمگوجیل ام.
یک دیوانهخانه
به دیوانهخانهی دیگر پیوست شدهاست.
در آستانهی سفری بلند، دلم در فلسطین است و با محمود درویش، به چای و نان و لمس مادرم فکر میکنم.
پ.ن: این شعر زبیگنیف هربرت، شاعر بزرگ لهستانی، سرنمون همهی شهرهای محاصره شده است. آنکه همیشه قربانی چنین جنگهاییست، پرولتاریاست.
* خوشحالم که رفقای زاپاتیست هم در چیاپاس راهپیمایی ضد جنگ راه انداختند و صراحتا گفتند که در هر جنگی آنها در کنار تن انسانی قرار میگیرند که مقاومت میکند و نه در کنار قدرتمندان زر و زور، چه ناتو باشد و چه روسیه.
محسن
محسن جانم تنها نشانی که ازت داشتم اینجا بود عیدت مبارک. می بوسمت
سلام محسن جان
مثل همیشه علی بود.بیشتر بنویس …