قصهی مینا و پلنگ. حکایت دختریاست به نام مینا که دلدادهی پلنگ میشود و پلنگ هم در تب عشقاش میسوزد، با پایانی از گلوله و گریز . روزی حسب اتفاق از آن قصه با کلارا خانس سخن میگفتم، از من خواست که ترانهی مینا و پلنگ را با ترجمه روی نوار بخوانم و چنین کردم. چند ماه بعد شعری به دستم رسید که نام شب پلنگ را بر پیشانی خود داشت.
مینا و پلنگ، قصهی عشق یک انسان و یک حیوان است. شگفتی این حکایت آنجا رخ مینماید که بدانیم در این قصه پلنگ با هویت خود به عنوان پلنگ در متن حضور دارد، پریزادهای یا دیوی نیست که تغییر شکل داده و پلنگ شدهاست یا حتی انسانی مسخشده و به قالب پلنگ در آمده نیست.
در باورهای محلی مازندران، پلنگ جانور مقدسیاست. قصههایی که در باورهای مردم نقش این بهیمهی خوفناک را با خود دارند، از احترام مردم به او دلالت میکنند. مواجههی انسان و پلنگ در این باورها مواجههی جانوری اهل دل با انسان است: «همهجا هست، تو او را نمیبینی و او میبیندت، اگر پیش رویت ظاهر شد، فرار نکن، زانو بزن، زل بزن در چشمانش و نامِ شاهِ مردان را بر زبان بیاور، خواهی دید که کاری با تو ندارد.»
مینای داستان، نه پدری دارد و نه مادری، تنهاست. چشمهای سرخ دارد. زیباست. موقعیت مینا در این تنهایی و یتیمی و در زیبایی غریبش از آغاز با موقعیت انسانهای دیگر قصه متفاوت است. گویی این تفاوت، امکان آن را به این شخصیت میدهد تا خلاف عرف با حیوانی روی هم بریزد که سخت پرهیبت است. پلنگ شیفتهی آواز مینا میشود و بر خلاف طبعیتاش کاری به او ندارد و حتی مدام به دیدارش میآید. عشق مینا و پلنگ، به دست شایعه، به گوش همگان میرسد و رقیبان پلنگ هر یک از گوشهای سر بر میآورند. شگفتی داستان وقتی بیشتر میشود که بدانیم بر خلاف قصههای رایج عامیانه، رقیب در این قصه نامی ندارد. صورتک چهره یا چهرههای ناشناسی را بر خود دارد که خاطرخواه مینای سرخچشم شدهبودند. سکانس گریز نیز در موقعیت جالب دیگری رخ میدهد: مینا به عروسی رفتهاست، در روستایی دیگر. پلنگ به دیدارش آمده و نمییابدش، رد بویش را می گیرد و به محل عروسی میرسد، و به دنبال او میگردد. چنان در خاطر اهالی روستای مینا میگذرد که فاش شدن قصهی عشق مینا و پلنگ در روستای دیگر مایهی ننگ روستای آنهاست. عروسی، در وحشت این بهیمهی مخوف به هم میخورد و رقیبان تفنگ بر میدارند و میکوشند تا پلنگ گریزان را شکار کنند. حیوان به جنگل میگریزد و چندیبعد، مینا نیز بار و بنهی خود را جمع میکند و به جنگل کوچ میکند تا در این تعلیق برای ابد زندگی کند. هیچ روشن نیست که آیا در میانهی جنگل، مینا، پلنگ را دید؟ آیا پلنگ زندهماند؟ گرچه شکل رایج روایت داستان، مرگ پلنگ را باور کردهاست. آقای سیف روایتهای مردمی اطراف کندلوس از این قصه را گرد آوردهاست که همگی از این قصه چنان سخن میگفتند، انگار همگی مینا را میشناختند و موبهموی روایت را از خاطرهی خویش نقل میکردند. با این وصف این قصه، از ساحت قصههای عامیانه که در نگاه مردم در نسبت با واقعیت تاریخی، دروغ تلقی میشوند، به ساحتی دیگر قدم میگذارد که رد تاریخ و تجربهی اجتماعی(هر چند محلی) را هم به چهره دارد.
میپرسم چرا در این حکایت، رقیب چهره ندارد؟ رقیب پلنگ، در این قصه فرد نیست، که اجتماع است. با این بیان روشن است که چرا سکانس مرگ یا گریز پلنگ، باید در مراسم عروسی روی دهد. عشق میان مینا و پلنگ عشقی نافرجام است که با سازوکار اجتماع تضاد فاحشی دارد. مینا به جای آنکه به خواستگاران جوان جواب دهد، دل در گرو بهیمهای میگذارد.
پلنگ، در باور مازندرانیها تنها بهیمهایست که توان عاشقشدن دارد. قصههای «ماه و پلنگ» یا «پلنگ و للهوا» نیز حاکی از وجود این امکاناند. مینا نیز تمام پیوندهای اجتماعیاش را به دست حوادث از دست دادهاست، نه پدری دارد و نه مادری. تنها زندگی میکند، کار میکند. زیباییاش و چشمهای آتشینرنگاش، این جدایی را پررنگتر هم میکنند.
شرایط اجتماعی و تاریخی پیدایش این قصه نیز، اگر به روایت آقای سیف اعتماد کنیم، در فاصلهی آشوبهای سیاسی میان سالهای جنگهای جهانی اول و دوم است. عمدهی داستانهایی که در این دورهی زمانی در منطقهی مازندران خلق شدند و سینه به سینه روایت شدند، قصههای یاغیان منطقهاست. یاغیانی که غالبا دزدان و گردنهگیرانی بودند که آشوبهای سیاسی آن سالها را دستمایه قراردادند تا در برابر حکومتهای محلی به باجخواهی بپردازند. این یاغیان برای مردمی که در برابر جور حاکمان نیاز به قهرمان داشتند، به قهرمانانی بدل شدند که تنها خصیصهشان طغیان بود. چیزی که در مطبوعات سالهای دههی بیست هم رایج بود. هیچیک از یاغیان محلی مازندران قصد تغییر نظامهای سیاسی-اجتماعی را نداشتند، درست برعکس برزگی چون میرزا کوچکخان که با باور و ایمانی عمیق به ایجاد تغییراتی که بهحق، دنبالهی تفکر مشروطهخواهی بودند، قدم در راه طغیان و مبارزه نهاده بود. قصهی مینا و پلنگ در چنین موقعیتی خلق شد و باور شد. من مینا و پلنگ این قصه را تنها یاغیان واقعی مازندران میدانم. مازندران در آن ایام، هم آشوبهای پس از کودتای سیدضا را زیست، هم استبداد رضاخانی را، هم موقعیت فروپاشی نظام مقتدر رضاخانی را و سرانجام سلطهی روسها را. آنچه این قصه بر آن مویه میکند، از دست رفتن فردیت در برابر ارزشهای تثبیتشدهی اجتماعی است. جامعهی آشفته، عاشقان را به نام عرف قربانی میکند تا خود را حفظ کند. آنها را قربانی میکند، چرا که این رابطه را خطری برای خود تلقی میکند. قصهی مینا و پلنگ، حماسهی فردیت است.
شعر شب پلنگ، از همین حماسه سخن میگوید. شعر درست از لحظهی گریز پلنگ در سکانس پایانی داستان آغاز میشود، شعری بیانتها، گشوده و سیال از حماسهی جستجوی خویشتن در میانهی بلوای هراس، گلوله و گریز. در این شعر، هم شکارچیان در جستجوی پلنگاند، هم مینا. پلنگ این شعر، گاه رخت انسان به تن میکند و در هیئت شاعری جسور و وحشی ظاهر میشود و گاه پلنگ محضیاست که اختفا گزیدهاست و میتواند هرجایی رخ نماید.
ترجمهی این شعر را تقدیم میکنم به مادربزرگام «حنیفه شریفی» و رنجهای سالیاناش که او نیز سالهاست تنها و عاشق زندگی میکند و حضور و مهرش در تمامی ایام عمرم، سرشاری قصههای عامیانه، آوازها و ترانهها بودهاست. که عاشق زیست و به رغم رنج، به رغم ظلمت تاریخ، فردیت خویش را از دست نداد.
محسن عمادی
زمستان ۸۵ شمسی، روستای امره
فهرست شعرها
- شعر ۱، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۲، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۳، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۴، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۵، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۶، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۷، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۸، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۹، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۰، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۱، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۲، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۳، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۴، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۵، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۶، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۷، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۸، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۱۹، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۲۰، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۲۱، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۲۲، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۲۳، شب پلنگ | کلارا خانس
- شعر ۲۴، شب پلنگ | کلارا خانس
- کلارا خانس| کتابِ شب پلنگ