به چهار جانب خاک رو میکنند:
چهار رسول رهیدهی جنگاور.
و چهار جانب خاک
پشت چهار قفل سنگین
مقفول است.
به چهار جانب خاک رو میکنند:
چهار رسول رهیدهی جنگاور.
و چهار جانب خاک
پشت چهار قفل سنگین
مقفول است.
و چه مینگارد مرقس، آن مرسل ثانی؟
شمعی خریدهاست آیا؟
تا به کتمانش بهکار برد
نه به روشنی شمعدان؟
و لوقای حواری؟
نور تن در چشمان است.
هرجا که کالبدهای بسیار است اما
لختی دورترک
عقابان بسیار
گرد هم میآیند.
و سرانجام، یوحنا، محبوب خدا
چه مینویسد او؟
دهان کتابش را بر دامن ردایش بسته.
پس بِگُشایش، پسر.
اگر شده، حتی با دندانهایت.
مرا تعمید دادند
بر کنارهی اولشانی
در صومعهی طاعون، در سنت روچ.
در پراگ
طاعون خیارک تطاول میکرد
مردگان را دور صومعه میچیدند:
لایه بر لایه، نعش بر نعش.
استخوانهاشان، در گذر زمان،
پشتههای خشن هیزم میشد
که یکروز به گردباد آهکین خاک رس
آتش گرفت.
دیرزمانی زائر این اماکن محزون بودم
ولی هیچ چشم نپوشیدم
از حلاوت حیات.
در هرم تنفس انسان شادمانی کردم
و به گاهِ سرگردانی میان مردمان
کوشیدم عطر گیسوان زنان را
به دست بگیرم.
شبها
قوزکرده بر پلههای میکدههای اولشانی
آوای تابوتکشان و گورکنان را میشنیدم
وقتی ترانههای لات میخواندند.
دیرزمانی گذشته است
دیگر میکدهها خاموشاند و
گورکنان
سرانجام یکدیگر را دفن کردهاند.
بهار
که با عود و با پر سررسید،
قدم میزدم دور چمنزار
با درختهای گیلاس ژاپنیاش
در ظلع جنوبی صومعه
و مسحور شکوه سالخوردهاش
به دختران فکر میکردم
که برهنه میشوند
شبها، بیصدا
نه اسمشان را میدانستم
و نه هیچیک از آنها
هنگام خواب میآمد
تا ضرب بگیرد آرام
بر پنجرهام.
پس او که بود
که آن شعرها را
بر بالشم نوشت؟
گاه میایستادم
کنار ناقوس برج چوبی.
هروقت جسدی از زمین برمیداشتند
در صومعه
ناقوس به صدا در میآمد.
دیگر، ناقوس هم خاموش است.
در گورستان مالسترانا
خیره شدم
به تندیسهای نئوکلاسیک.
تندیسها هنوز بر مردگانشان مویه میکردند
مردگانی که باید از آنها جدا میشدند.
هنگامِ جدایی،
آرام قدم میزدند
با لبخند زیبایی عتیقِشان.
و از آنها تنها زنان نبودند
که سربازان هم بودند
با کلهخود و سلاح،
اگر اشتباه نکنم.
خیلی وقت است آنجا نبودهام.
فریب آنان را مخور
که از پایانِ طاعون خبر میدهند:
تابوتهای بسیار دیدم
کز آستانهی تاریکِشان میبردند
که آستانهای واحد نیست.
هنوز تطاول طاعون است و
پزشکان
نامهای گونهگون میدهند
به بیماریها
تا مانع وحشت شوند.
گرچه مرگ، همان مرگ کهن است
و نه چیزی دیگر.
مرگی چنان مسری
که کسی را از آن گریزی نیست.
هربار به بیرونِ پنجره نظر دوختم
اسبان نحیف
تابوتی بدمنظر را
بر آن گاری نحس میکشیدند.
تنها ناقوسها
کمتر به صدا در میآیند
دیگر جلوی خانهها صلیب نقاشی نمیشود
دیگر برای بخور
شاخههای سروکوهی نمیسوزانند.
در مزارع ژولیان
گاه یله میشدیم شبهنگام
وقتی برونو غرق میشد در تاریکی،
و در شاخههای اسویتاوا
غوکها شکوه آغاز میکردند.
یک روز
یک کولی کنار ما بر زمین نشست.
فقط نصف پیراهنش دکمه داشت.
کفبینی کرد.
به هالاس گفت:
به پنجاه هم نمیرسی.
به آرتوش چرنیک گفت:
فقط چندصباحی پس از آن زندگی میکنی.
نمیخواستم طالعام را ببیند.
میترسیدم.
دستانم را گرفت و
غضبناک صیحه زد:
عمر درازی خواهی داشت.
شبیه تهدیدی بود.
چهمایه غزل، چهمایه ترانه سرودهام من.
در سراسر جهان جنگی بود
و تمامی عالم
غرقهی اندوه بود.
و من هنوز در گوشهای آراسته
عاشقانه زمزمه میکردم.
هنوز شرمسارِ این واقعهام.
ولی نه، واقعن نه.
غزلتاجی بر چینهای دامنت نهادم
وقتی خواب بودی.
زیباتر بود
از تاجهای برگِ بوی دوندگان،
برندگان.
ولی ما
ناگهان بر پلههای فواره یکدگر را دیدیم
و رفتیم
هریک به سویی
به زمانی دیگر و
به راهی دیگر.
دیرگاهی احساس میکردم
پاهایت را میبینم.
حتی گاه صدای خندهات را میشنیدم،
اما تو نبودی.
و سرانجام چشمهایت را دیدم.
ولی یکبار،
همان یکبار.
پوستم سه بار
با پنبهای آغشته به ید
نوازش شد
برنزه بود
به رنگ پوست دختران رقاص معابد هندی.
و خیره به سقف نگاه کردم
تا آنها را بهتر ببینم
و صفوف آراسته به گل
دور معبد به راه افتاد.
از آنها، یکی
همانکه در میانه بود و
سیاهترینِ چشمها را داشت
به من لبخند زد.
خدایا
چه بلاهتیست دوندگی در سرم
وقتی بر میز عمل درازکشیدهام
داروها در خونم.
و حالا چراغ را بالای سرم روشن کردهاند
جراح تیغ عمل را پایین میآورد
و شکافی طولانی میسازد.
چنان شتابان به اینجا رسیدهام
که دوباره چشمانم را سفت میبندم.
تنها ربودنِ برق نگاهی
از زنی که آن بالاست
با ماسک استریل
کفایتِ لبخند من است.
سلام، چشمان زیبا.
حالا دیگر دور رگهایم شریانبند بستهاند
و نشتر میزنند
تا زخمهایم را بگشایند
و جراح بتواند
عضلات ستون فقرات را جدا کند
و عیان کند
ستون فقرات را
مهرههای كاستی قوسی را.
تنها آهی کوچک از خویش برآوردم.
به پهلو دراز کشیدهبودم
دستانم را از مچ بسته بودند
ولی کف دستانم آزاد بود؛
یک پرستار
بالای سرم
بر دامنِشان گرفته بود
سخت در رانهایش چنگ انداختم
و محکم به خود فشردمشان
چنان غواصی
که کوزهی باریکی به چنگ میآورد
و چست به سطح آب میجهد.
پس از آن
داروی بیهوشی در رگهایم جریان گرفت
و همه چیز پیش چشمانم سیاهی رفت.
ظلمتی بود
چنان که در پایان جهان
و دیگر هیچ به خاطر نیاوردم.
پرستار عزیز، چند جاییت کبود شد.
بسیار متاسفم.
در خیالم اما میگویم:
حیف!
نمیتوانستم این غنیمت پروسوسه را
با خود از دل ظلمت
به بالا بکشانم
به میانهی نور
به پشت چشمهای خویش.
بدترینها، دیگر گذشتهاند
با خویش میگویم: پیر شدهام.
بدترینها هنوز در راهند:
چراکه هنوز زندهام.
اما حقیقت را میخواهی:
خوشبخت بودهام.
گاه یک روز کامل و
گاه یک ساعت کامل و
گاه فقط چند دقیقه.
سراسر زندگیام
وفادار بودهام به عشق.
و اگر دستان یک زن
از بالها فزونترند
پس پاهایش چیستند؟
چه عیشی داشتم در تجربهی قوتشان.
همان قوت لطیف به برگرفتنشان.
بگذار آن زانوها
سرم را خرد کنند.
اگر در این آغوش
چشمانم را میبستم
چندان مست نمیشدم
و آن طبل تبدار
در گیجگاهم
به صدا در نمیآمد.
ولی چرا باید ببندمِشان؟
با چشمهای باز
سراسر این خاک را پا زدم.
زیباست
( و تو میدانی ).
به چشم من
شاید از تمامی عشقهایم
پربهاتر است.
آغوشش به امتداد تمام زندگیام بود.
و به گاه گرسنگی
هر روز
به قوتِ کلمات ترانههایش
جان گرفتم.
آنها که شتابان رهایش کردند و
گریختند، به سرزمینهای دور
دیگر این را میدانند:
جهان موحش است.
و آنان عشق نمیورزند و
هیچکس دوستشان ندارد.
ما لااقل عاشقیم.
پس بگذار
زانوهایش سرم را خرد کند.
این فهرست دقیقیست
از موشکهای هدایتشده:
زمین به هوا
زمین به زمین
زمین به دریا
هوا به هوا
هوا به زمین
هوا به دریا
دریا به هوا
دریا به دریا
دریا به زمین
خموش ای شهر!
نمیتوانم این زمزمه را از خاکریز به در کنم.
و مردم به همان حوالی میروند،
هیچ گمان نمیبرند
که بر فراز سرهاشان
بوسههای آتشین در پرواز است
بوسههایی که دستها
از پنجرهای به پنجرهی دیگر میفرستند.
دهان به چشم
دهان به صورت
دهان به دهان
و امثالهم.
تا دستی هنگام شب
پرده را پایین بِکِشد
و هدف را پنهان کند.
در افق تنگ خانه
میان جعبهی خیاطی
و کفش راحتی
با منگولههای پَرِ قو
ماهِ داغ شکماش
به سرعت بدر میشود.
او دیگر روزهای سرخوشی را میشمارد.
اگرچه گنجشگها هنوز
پشت گلهای شبنمزده
به دانههای خشخاش نک میزنند.
در آشیانهی آویشن وحشی
کسی چشمهی دل کوچک را کوک میکند
تا یک عمر نازکانه کار کند.
تا چند سخن از موهای سفید و حکمت؟
وقتی شاخ و برگ زندگی میسوزد
تجربه را بهایی نیست.
همیشه چنین است
بیتردید.
پس از رگبار گورها
ستون به فراز پرتاب شد
و چهار شاعر پیر
بر آن تکیه کردند
تا پرفروشترین اقلام خود را
بر اوراق کتاب بنویسند.
دیگر حوض خالی است
پر است از پوکههای سیگار
و تنها خورشید
به تردید
اندوه سنگهایی را آشکاره میکند
افتاده به کناری.
شاید مکانی
برای دریوزهگی.
اما برچیدن بساط زندگیام
به خاطر هیچ:
از من ساخته نیست.
* ترجمهی این شعر در آغاز از نسخهی انگلیسی لین کافین و اوسرز به همراه نسخهی اسپانیایی کلارا خانس صورت گرفت و آزادیهایی که در برگردان به خویش دادهام با عنایت به اصل چک شعر بودهاست. ترجمهی این شعر را به دوست سالیانم محمدحسین مزارعی تقدیم میکنم.
* یاروسلاو سیفرت، یکی از مهمترین شاعران چک در قرن گذشته است. در اکثر کشورها، او را به نوبل ادبیاتش میشناسند. اگرچه، سیفرت خود بر این باور بود که مهمترین شاعر چک در قرن بیستم، ولادیمیر هولان بودهاست و نزوال را ستایش میکرد، ولی به هر حال قرعهی نوبل به نام او افتاد. این شعرِ او، از شعرهای برجستهاش محسوب میشود.
* چند سطر شگرف در این شعر است که همیشه در اینسالهای غربت با خودم زمزمه کردهام، میگوید:
آنها که شتابان رهایش کردند و
گریختند، به سرزمینهای دور
دیگر این را میدانند:
جهان موحش است.
و آنان عشق نمیورزند و
هیچکس دوستشان ندارد.
در این سطرها، سیفرت گمان دارد که تبعیدیانِ چک از امکانِ عاشقی محروم شدهاند، گویا به دلیل وحشتِ حاکم بر عالم.
شاید در این سالها بخشی از پرسشِ شخصیِ من، جستجوی جوابی برایِ همین نهادهی تلخ سیفرت بودهاست. آیا، ما، که نه شتابان، که به اجبار رفتهایم، «عشق نمیورزیم و هیچکس دوستمان ندارد»؟