برف را میبینی
آمیخته به برگهای بو.
در چشمهایت
سفیدی و سایه را نگه میداری،
سکوت پرندگان را نظاره میکنی.
میدانم که پرندگان گریختهاند
میدانم که باز نخواهند گشت
میدانم که تو
ورای محدودیتهای من
وجود داری.
که تو
همان برفی.
برف را میبینی
آمیخته به برگهای بو.
در چشمهایت
سفیدی و سایه را نگه میداری،
سکوت پرندگان را نظاره میکنی.
میدانم که پرندگان گریختهاند
میدانم که باز نخواهند گشت
میدانم که تو
ورای محدودیتهای من
وجود داری.
که تو
همان برفی.