گسل ها

گسل ها

زن
پشت ِ هم ، چیز گم می کند
مثلن ، حلقه ی عروسی اش را .

نمی تواند به خانه برگردد
چون علامت های سوال
کلیدهایش را قاپیده اند ،
خوابش نمی برد
چون خدایی که همیشه در کار خداحافطی ست
رویاهایش را دزدیده است .

حالا دنبالِ صدایش می گردد
در گلوی یک تفنگ
در لانه ی لاشخور
در لایه لایه های آلتش ،
و جایی در گسل های آینه ای شکسته
پیدایش می کند .

2

آفتاب زمستانی می افتد و
بر پلکان خانه اش می شکند .

رنگ های هشتی ، پوسته پوسته اند
پوسته های ترد محزون
عین بندهای دلی شکسته .

نگاه کن که چگونه بسته می شود
روزی بی ابر
از عهد ها و پیمان ها .

همه چیز افسانه است
جز آنچه دردل می ماند .

برگشت به بالای صفحه