هر سوالی از او بپرسی مثل شیشه جوابت را می دهد
شاید هم اینقدر ساده نیست :
اول آن را می خواست ،
آنقدر می خواست که همه چیز را دور انداخت .
یک روز
تنها از خواب بیدار شد
و تمام تنش
خالکوب ِ زندگی بود .
حالا کنار رودی سیاه می ایستد
در جوهر می شوید آلتش را
و می گذارد ماهیان هوس هایش را بخورند .
واینگونه غسل می دهد جانش را.
در سر و سامان دادن گذشته
لا اقل از سفر زمان بهتر است .