شیههی اسب کور
به گوشم رسید و
دلام سنگین شد.
انسانام و میپذیرم که انسان
از درک ناتوان است.
(خدایان کورند
کورتر از آدمیان.)
ولی نه اسبها،
که از دلیل سرباز میزنند
از دلیل زندگی، سکوت
و آسمان پرستاره.
ولی اسبها، نه
که هیچ نمیدانند
از کوری، از تاریکی
که چشمانداز را از نظر محو میکند
و تمام تصاویر را
میزداید، خاموش میکند.
اسبی کور
به سبزهزار.
کور چنانکه آدمیان
که سرگرداناند، میان نافها
و جهان را
با دستهای کثیف لمس میکنند.
میشنوم
شیههاش را
همهمهی سمها را
که در تاریکی
چشماندازِ سبز را میجوید.
در نظم جهان
همهچیزی از هم تفکیک شده است
و نیست زبانی
که شرح کند
آنچه کلمه را
و شیهه را
از هم جدا میکند
یا به هم میپیوندد.