جندهخانههای ماسیو
بر نوجوانی من، نور میپاشند.
از امتیازهای خاص زندگیام، یکی این است که در اوان جوانی به آنها سرک کشیدهام. عصرها که طبق معمول از روبروشان میگذشتم، کم و بیش، همیشه وقتی میرسیدم که جندهها تازه از حمام در آمدهبودند، با حجب و حیا بر نردههای روبروی دریا لم میدادند، تا به کشتیها خیره شوند. عطر یاسمن که از تن سبزهشان برمیخاست، با دریای مستیبخش میآمیخت.
از آن جندهخانهها، یکی، در طبقهی بالای صحنی قدیمی قرار داشت، که یک انبار شکر و سردابهای بیپایان هم در آنجا بود. ملاحی همانجا جان داد، یکی بود به اسم الپنور.
درست برعکس آنچه هومر میسراید، الپنور از پشتِ بامِ کاخ سیرسه بر زمین نیافتاد. بلکه کاملن مست، بر پلههای جندهخانهای در ماسیو چرخ زد، لخت شد و روحش به هادس پایین رفت.
این تصادف تاسفبار، از هوش بیهوشم کرد. آن عصر، با کِیف معمولی تنفس، کنار جندههای شهرم، با عطر یاسمن که گرد میآمد، عین یک هماغوشی شیرین و طولانی، که شرم به پیشاش میبرد، با تمام عطرهای اقیانوس.