خودآگاهی | الوین پانگ

حالا کوری را می‌شناسم:
فقط آینه‌ دیدن است.

در ظلمات
آن‌جا که همه‌چیز بی‌نیاز از حواشی‌ست ،
وضوحِ لمس‌ کفایت می‌کند، و ترس
نامِ دیگر‌ِ اعتمادی‌ست مکتوم.

حالا می‌دانم
که استغنای دل
پشتواره‌ی مایست
که به معرفتِ عالمی ناگزیر رسیده‌ایم،
و جان تنها یک واژه‌ است
تا آن‌‌دم که رنج بردن نیاموخته است.

آن‌چه نمی‌دانستم این بود
که عشق چگونه زندگی می‌یابد و
شیشه بی‌آنکه پاسخی با خود بیاورد
در تاریکی متلاشی می‌شود،
این‌که چگونه تو به جهان من رخنه می‌کنی و
شکل اشیا را نشانم می‌دهی:
شکل تمامی اشیا را.

برگشت به بالای صفحه