چنانکه در آنسوی جدال
کبوتر،
گلویی بریده،
خون بر خاک می ریزد
و پَر، همهجا را میانبارد
و جانور بیدفاع
من آن سفیدی و آن تهی را هیچ نمیشناختم
سر در سویی، تن در دیگر سو
و اندیشهها میگریزند
چون رودها بر سنگفرشها
مادام که «نیستی»
بر اذهان حکم میراند
و ضعفی که درمان نمیشود
با کلام عاشقانهای
که بر زبان خلا رفتهاست.
و آنگاه سفرهای نو
بوی نان
طعم بادیون
گلهای سرخ، شمعهای شرمگین
صداهای خجالتی
نگاههای خجالتی.