گازِ سرخِ دهانت.
شب، با سرودی از زمین
نورها و صداهای سفید را میبلعد
تا مشعل آتش را نشا کند.
شخمها
سراشیبها
جبرهای ناخواسته
و چشمهای سیاه
که کپلِ گریزانات را عیان میکنند
قدمهای نرمات را
و بوسه در میگشاید
و حالاست که میدانم
تو بودی آن صدفی
که تمامی عالم را در گنبد من غرق کرد
گدازهها و بیخوابیشان را
و باغهای سبز را
که هنوز در رگهای من جاریاند.
و آن بوتهی ولیک
که مرا به خون آلود
پنجهی شیرین تو بود
متظاهرِ تنهایی
در اعماقِ جنگل.
به جستجوی تو
خیالم، حقیر میداند
آن گودالِ خونی را
که شکارچیان به سوی روح پرتاب کردهاند