شعر ۵، شب پلنگ | کلارا خانس

به رودخانه رفتیم،
از سنجاقک‌های آبی یاد گرفتیم
که نگاهمان را پاس بداریم و از علف
دل‌کندن آموختیم

شعرهایت شاه‌توت‌ها بودند و
جریان آب در دهان من
و آب انعکاس لبخندت را بر من می‌پاشید
نشاطی
که با آن گیسوانم را می‌بافتی.

آه ای صدا
وضوحت را نگهدار!
نگذار مفاهیم ابری‌ات کنند
شبدری می‌چینی و می‌گویی
نور با سوزنی نقش زمان را در سنگ می‌کند.

برگشت به بالای صفحه