به رودخانه رفتیم،
از سنجاقکهای آبی یاد گرفتیم
که نگاهمان را پاس بداریم و از علف
دلکندن آموختیم
شعرهایت شاهتوتها بودند و
جریان آب در دهان من
و آب انعکاس لبخندت را بر من میپاشید
نشاطی
که با آن گیسوانم را میبافتی.
آه ای صدا
وضوحت را نگهدار!
نگذار مفاهیم ابریات کنند
شبدری میچینی و میگویی
نور با سوزنی نقش زمان را در سنگ میکند.