شعر ۴، شب پلنگ | کلارا خانس

هم‌سرایان می‌خوانند:
“تو که چشای سرخ داری،
علامتِ تو سینه‌تو، به ما نشون نمی‌دی؟”

و شن می‌شوم
تا باد ردپاها را پاک کند
“اِی که چشای سرخ داری،
آتیشه رو، تو از کجا دزدیدی؟”

و من آب می‌شوم
می‌لغزم از میان قدم‌هاشان
و به جنگل درختان قان می‌گریزم
رودخانه مرا گرد می‌آورد
گلوله‌ها چار جهت را می‌شکافند
انجیرخوار آینه‌هایش را پنهان می‌کند
و شمایل شب پدیدار می‌شود

دلواپسی‌ام
بر بوته‌ها می‌گسترد
و تنها با یک خیال نقش می‌بندد:
“کنام تو را که یافتم
می‌میرم
درست مثل آهویی کوهی”

برگشت به بالای صفحه