گرگ و میش، بوی پلنگ
و آسمان که شکارچیان را خبردار میکند.
دور شو ای یار!
و جنگل را به آتش بکش
پیدایت میکنم
رد خاکسترها را میگیرم و
به سینهی آتشفشانها میخزم
که گهوارهی ما آنجاست
تا نیزههای شب فرو افتند و من رسیده باشم.
میرسم و میمیرم
و تو در خونم خواهی خواند
راستی کلمات مرا خواهی خواند.
بنوش ای یار!
جام زندگیام را بنوش
که زندگی من رنج است
تحفهایست
همیشه پیشکشِ آرزو
و همیشه، تسلیمِ راز.