در اندیشهی زنی که خودکشی میکند
تهیایی هست
که فقط در دمای صفر پر میشود.
اندیشههای زنی که خودکشی میکند
نه شتابزدهاند
نه مبهم:
فقط سردند.
ذهن سفید نیست: یخ زدهاست.
بر لبهی تیغ، احساسی از آرامش ظهور میکند
که ابدی مینماید.
با مغزی که به کوه یخ بدل میشود
چیزی در خاطره نمیماند:
نه آن پوستِ لطیف، نه نام بچهها،
نه سوز شعر.
زنی که خودکشی میکند، تصویر زندهی تنهاییست.
بر این قطعه یخ هیچکس نمیگذرد
که گلولهای از قطبی به قطبی در گذر است.
ولی در استوا،
وقتی زنی خودکشی میکند
غمگنانه
باران میبارد.