از سرزمینی میآیم من که چندی پیش در آن کارلوس مولینا
اهل اورگوئه، آنارشیست و خنیاگر
دستگیر شد
در خلیج سفید در جنوبِ جنوب
روبروی دریای بیکران، اینطور میگویند
پلیس دستگیرش کرد
کارلوس مولینا
در حال آوازخواندن بود، در حال خرمنکردن ترانهها بود
بر اقیانوس بیکران، سفرها
هیولاهای اقیانوس بیکران
یا ترانهها
بر اسبی که در دشتهای وسیع میآرمد
یا بر آسمان، یک کارلوس مولینای فرضی
که آواز میخواند مثل همیشه از زیباییها، از رنجها
وقتی
ناگهان چهگوارا زندگی آغاز کرد در گیتارش مردگی آغاز کرد
و اینطور شد
که پلیس دستگیرش کرد.
از سرزمینی میآیم که گریه میکنند برای چه یا به هر حال
آواز میخوانند برای چه
گروهی شادماناند از مردنش
میگویند دیدید ماجرا از اولش اشتباه بود
اینطور نمیشود. میگویند و نمیگویند که این ماجرای لعنتی چطور باید باشد
یا ترجیح میدهند قصاید کهن بخوانند
یا نشان دهند، اشاره کنند و ارشاد، مادام که دیگران
خاموشی پیشه میکنند
با چشمهایی مفقود به آسمان خیره میشوند
فرمانده گوارا به مرگ در آمد و
در آن حدود خواهد ماند، چنان که میگویند
من از سرزمینی میآیم که تصور مرگاش هیچ ازران نبود
و خیلیها فیالمثل یک مستخدم در جمع
به خودش اینطور دلداری میداد:
خب اگر او گفته که نباید
برای مردن جنگید باید
برای پیروزی جنگید، پس هنوز نمرده
بعضیها خیلی گریه می کردند انگار آدمی
که پدرش را از دست داده و من خیال میکنم
که او پدرمان نیست
و با احترام تمام باور دارم
که درست نیست اینطور برایش گریه کردن
من از سرزمینی میآیم که دشمناناش هم نتوانستند
کوچکترین توهینی به او بکنند
فحشی، جفنگی حتی
و حتی گروهی
در مرگش تاسف خوردند
نه از سرِ نیکی یا انسانیت
یا ترحم
آخر، این سگهای پیر
یا مرده با اجازهی شما، حس کردند دشمنی را که به ارزشاش می ارزید
پرتو خطری
که به صحنه وارد می شد و در نتیجه
قرار بود جدی جدی بمیرند
با دست یا یک گلوله واقعی
نه در آغوش این گونه انحلال
که در آن منحل میشویم آنطور
که کسی با اسم و شهرتی میگفت دهانپرکن
من از سرزمینی میآیم که در آن همه اینها و حتی چیزهایی دیگر
اتفاق افتاد یا اتفاق میافتد
مثل خیانتها، عداوتها در اندازههای گزاف
و مردم رنج میبرند و کورند و کر
از آن دفاع میکند و فقط
چه بود که روی پاهایش ایستاد
ولی
حالا
فرمانده گوارا به مرگ در آمد و
در آن حدود خواهد ماند، چنان که میگویند
من از سرزمینی میآیم بسی پیچیده
لاتینِاروپاییِجهانوطنِشهری
اسپانیاییزادهییهودیِلهستانیِگالیسیاطلبِطوطیوار
مطابق همهی متون و متونی که چنین میگویند
خب، بگویند
و مطابق آنچه میگویند
تاریخ چنین خواهد بود، ولی من
اطمینان میدهم که این نکته هیچ قطعیتی ندارد
از این کشور خیالپردازیها
یک روز صبح چه رخت بر بست و
صبح دیگر بازگشت و همیشه
باید بازگردد به این سرزمین حتی اگر
برای چیزی بیش از این نباشد
که لحظهای نگاهمان کند، یک لحظهی بلند
و چه کسی تاب میآورد؟
چه کسی نگاهش را تاب میآورد؟
ولی
همین حالا
فرمانده گوارا به مرگ در آمد و
در آن حدود خواهد ماند، چنان که میگویند
سوال میکنم
چه کسی تاب نگاهش را دارد؟
شما، مومیاییهای حزب تودهی آرژانتین؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما چپهایی که آره که نه؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما مالکان حقایق فاش؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما که به چین خیره شدید بیآنکه بفهمید
نگاه به چین در حقیقت
نگاه به کشور خودمان بود؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما نظریهپردازان کوچکِ آتش
از طریق نامههای درونحزبی خشونت
از طریق تلفن، یا جنبش تودههای متافیزیکی؟
شما آخوندهای تئوری کانونگرا و نه هیچ چیز دیگر؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما اعضای باشگاهِ
کونهای گندهی نشسته در واقعیت؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما که بر زندگی تف میکنید
بیآنکه بدانید که بر باد بزرگ تاریخ
تف میکنید؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
شما که اعتقادی به اعجاز ندارید؟
شما که رهایش کردید تا بیافتد
من از سرزمینی میآیم که فرمانده گوارا
را رها کردند تا سقوط کند
نظامیان آخوندها هوموپاتها
چوبِ حراجزنان همهجایی
تبعیدیان اسپانیاییِ خودآزارانِ یهودیان
اربابان و
کارگران هم تا اطلاع ثانوی
چه مردی، چه بزرگمردی بیشک
کارگری به من گفت، پدرو
اسمش بود، هنوز اسمش است، زن دارد
و بچههایش نتیجهی زایمان نیستند، پدرو
به من میگفت چه مردی، چه بزرگمردی چه دوستش دارم
پدروی بنا میگفت
به فکر مادرش بود، جندهای
مشهور در سراسر کوردوبا، مادر
هفت بچه که با عشق بزرگشان کرد
و حالا پدرو، این نام با حروف برجسته
چه سلام میفرستم به خشمات
چه میبوسم پاهای شکستهایت را
چه توپهایی در زمین حریف،
به من گفت پدرو، روزی که از چه برایم حرف میزد
از اسباببازیهایی مشخص که میجوشند
زیر صلح فرضیِ
این کشور جهانوطن
فرمانده گوارا به مرگ در آمد و
در آن حدود خواهد ماند، چنان که میگویند
اینها را می نویسم
چون خانهی آمریکا در کوبا
یک نهاد بسیار محترم
تصمیم گرفته شمارهای ویژه اختصاص دهد
از مجلهاش تقدیم
به خاطراتِ چه
حالا که او را کشتاندهاند
چنانکه میگویند و روبرتو فرناندز رتامار
دوست صمیمیام
و از آن بیشتر
تکهای از من که آنطرفها قدم میزند
در کارائیب نیرومند، فسفرین و عشقباز و متشخص
روبرتو آنطور که گفتم
باور کرده که ضرورت دارد که من
چیزی در این باره بنویسم و شاید کسی دیگر
خیال کرد که اینطور باید باشد و خواست
مقالاتی شعرهایی و از این دست از
همکارانی که
خودشان را هنوز از این هم بیچارهتر مییابند
اگر چنین چیزی ممکن باشد، اگر این
چنین چیزی ممکن باشد در واقعیت
من از سرزمینی میآیم که حرفت را جدی میگیرم
روبرتو ولی
به من بگو یا توضیح بده لطفا
چه از من میخواهید یا میخواهی؟
چه بنویسم واقعن؟
من فقط از قلبم به تو خبر میدهم و نه بیش از آن
کسی واقعن میداند
اخبار دلام چیست؟
کسی باور میکند یا باور خواهد کرد که من
سر باز زدم از گریستن جز
با زنم یا با تو روبرتو حالا
که این پرسشها را روایت میکنم
و میدانم که غم مثل سگیست که
آدمها را تعقیب میکند تا آزارشان دهد؟
من از سرزمینی میآیم که در آن ضروریست
نخواستن، بلکه کشتن
دلتنگی، آنجا که
نباید اشتباه گرفت
چه را با غم
یا آنطور که فیهرو میگفت
تورم را با چربی
من از سرزمینی میآیم که خودم هم
رهایش کردم تا سقوط کند
و چه کسی حسابِ اینها را نگه میدارد
چه کسی
ولی
موضوع جدی این است که حقیقتا
فرمانده گوارا به مرگ در آمد و
در آن حدود خواهد ماند، چنان که میگویند
زیبا
سنگ زیر بازو
من از سرزمینی میآیم که حالا
گوارا باید رنجِ مرگهای دیگری را هم تحمل کند
هرکدامشان معمای مرگش را حل خواهد کرد، حالا:
مردی شاد، بیچارهخاکیست دیگر
مردی که گریست، که اهل عمل بود
مردی که از یاد برد که فراموش کند یا به خاطر بیاورد
و فط مردی که به خاطر آورد حق دارد به خاطر بیاورد
فرمانده گوارا به مرگ در آمد
با مسئولیت شخصیاش، ولی
شما با این مرگ
چه میکنید؟
کوتولههای من
شما چه میکنید؟
(و چون هیچکس جان سالم به در نخواهد برد
در این پرانتز میخواهم
نه به علامت حماقتهای ممکن، منظورم خودم
نه حتی برای ترحم یا
احتیاط
این گوشتهای پوسیده که نمیتوانند
در صلات ظهر نیایش کنند
می خواهم همچنان که مکرر میکنم
تکرار کنم حکایتی را که خیلیها نمیدانند
و هستند کسانی
که به آن اعتماد ندارند:
شاعری که شعرش را مینویسد
و در آن به جا میگذارد اعجابِ
زندگی و مرگ فرمانده گوارا را
آن بوئنوس آیرسی کوردوبایی را با گاییدهنگاهی
انگار نگاه خدا، عین نگاه خدایان
متحیر در اعجاز خویش
با چکمههایی پوسیده در جنگلهای جهان
میخواهم بگویم این شعر یا این چیز
که نباید به آن اعتماد کرد
که باید به آن ایمان آورد
در این صفحات به پایان نمیرسد
ای خواننده مهربان، التماس میکنم
که اخبار روزنامهها را دنبال کن
در باج و در ماج
-بخش اضطراب جایزهگرفته مثلن
یا باشندهی اقتدار جبرائیلی
یا ماموران اضافی جمهوری-
التماس میکنم
که با توجه بخوانید
خطوط خون را که در هر روز در ویتنام نوشته میشود
یا در بولیوی، چه لجنی
حتی در آرژانتین
خواننده گرامی
التماس میکنم که بخوان)
فرمانده گوارا به مرگ در آمد و
در آن حدود خواهد ماند، چنان که میگویند
میدانم، همینقدر میدانم
که نباید گریه کنم ارنستو
میدانم
که
حالا به من وابستهای
میتوانم با قطرههای بزرگ اشک دفنت کنم ولی
واقعن از من ساخته نیست
شاعر در حقیقت
امتناع میکند، امتناع میکند از گریستن
از نوشتن شعر، خواه
برای خانهی آمریکا باشد، خواه
برای هرچه که باشد، شاعر
اگر هم واقعن گریه کرد
به جهان خیره میشود
میداند
که یک روز زیبایی سر میرسد
ولی نه امروز که تو غایبی
شاعر
نمیداند چطور شبزندهداری کند
بر چه
گوارا
حالا تمنای سکوتی بلند در من است
که پایین شود بر دلم و بپوشاندش
پدر گوارا، چه خواهد آمد بر فرزندانت؟
چرا چنین زیبا رفتی
سوار بر اسبهای آواز؟
چه کسی تو را باید دوباره گرد آورد؟
- این شعر در اکتبر سال ۱۹۶۷ سروده شده است.
- در این زمانهی ناساز، که قهرمانان تنهاتر از همیشهاند، ترجمهی این شعر را تقدیم میکنم به مقاومت سپیده قلیان و اسماعیل بخشی