در دستهای گرم کودکان
پرندهای چوبی
زندگی آغازید
زیر پرهای لعابی
دلی کوچک به خود بخشید
چشمی شیشهای
نگاه برافروخت
نقش بالی
لرزید
تنی خشک
در عطش جنگل میسوخت
به راه افتاد
چون سربازی در ترانهای
به عصای پاهایش ضرب گرفت
ضرب پای راست: جنگل
ضرب پای چپ: جنگل
به نقش خیال کشید
نور سبز را
و چشمان بستهی آشیانه را
در نهایت
بر آستانهی جنگل
دارکوبها چشمانش را درآوردند
دل کوچکش
از شکنجهی منقارهای عوام سیاه شد
با اینحال به راهش ادامه داد
قارچهای سمی به او تنه میزدند
انجیرخوارها دستش میانداختند
زیر برگهای مرده
آشیانهای یافت
حالا
بر مرز ناممکن زندگی میکند
میان مادهی ذیروح و
مصنوع
میان سرخس جنگلی
و سرخس فرهنگ لاروس
بر ساقهای خشک
روی یک پا
بر یک تار موی باد
برهرچه خود را از واقعیت میکَنَد
اما آنقدر جرات ندارد
آنقدر توان ندارد
کز خویش
تصویری بیافریند.