قریب دو ماه پیش، وزارت فرهنگ ایالت چیوآوا، در شمال مکزیک به پیشنهاد انریکه سروین، دوستِ فرزانهام از من دعوت کرد تا دربارهی تاثیر امپراطوریها -منظورم امپراطوریهای پارسی و عربیست- بر زبان مازندرانی(بگوئیم گِلِکی) سخنرانی کنم. انریکه، پلیگلاتیست که حدود چهل و چند زبان را میشناسد، منجمله فارسی و عربی را. نقش مهمی در حفظ زبانهای بومی شمال مکزیک ایفا کردهاست و بومیان مکزیک، قدرش را میشناسند. در چیوآوا، صحبتم را به تطور تن در واژههای زبان مازنی محدود کردم و به تفاوتی عظیم پرداختم در نامگذاری اشیا، اندامها و هرچیز تنانه بین زبانهای قاهر و مقهور. بگذریم! شب، در بالکنی مینشینیم و حرف میزنیم. به انریکه میگویم: حس میکنم اکثر شاعران مکزیکی، ترسخورده شعر میخوانند، بعضیوقتها حتی شدیدن یکنواخت. انریکه با من موافق است که فیالمثل اکتاویوپاز، مفتضح شعر میخواند. امشب به یاد حرفهایمان در آن بالکن افتادم و در این دلنوشته، میخواهم از صدا و نگاه حرف بزنم. از اینکه چه میشود که صدایی را در خود گم میکنیم، که چطور چشمی در درونمان بسته میشود…
۱
لوئیس سرنودا، شاعر تبعیدی اسپانیایی، وقتی به مکزیک رسید، در کتابی از خود میپرسد که چه تفاوتی را در رابطهی خودش با زباناش احساس کرد، وقتی به مکزیک آمد؟ آیا سالهای زندگیاش در کشورهای غیراسپانیاییزبان، اسپانیاییاش را تغییر دادهاند؟ جواب سرنودا به این سوال این بود: «نه، چون زبانم همیشه در من حرف میزد و هرگز دست از تکلم برنداشت.»
تجربهی شخصی من ولی، با تجربهی سرنودا نمیخواند. تصور میکنم، سرنودا، جسمیتِ زبان را در نظر نمیآورد وقتی تجربهاش را روایت میکند. چه میخواهم بگویم؟
سالها پیش چند روز در هر ماه، در خانهی احمدرضا احمدی، با ع.پاشایی، کامران شیردل، علی فردوسی و دیگران دور هم جمع میشدیم و از شعر و باقی مسائل حرف میزدیم. ع.پاشایی در آن جلسات نکتهای گفته بود که حقیقتاش را به تجربه بعدها لمس کردم. به نظر او، شعر احمدرضا، شعر کویر بود: شعر فضاهای گسسته. به من میگفت: تویِ مازندرانی مثل او نمینویسی چون چشماندازِ مازندران، پیوستگیست: شهر و روستا، خانه و مزرعه به هم چسبیدهاند. بعدها در فنلاند، وقتی همزمان شعر فنلاند را به فارسی برمیگرداندم، دریافتم که برف، مناظرِ فنلاند را ناپیوسته میکند و بازی با فضاهای خالی، این گسستگیها، خصلتی مشترک در اکثریت شاعران فنلاندیست.
در تمام این سالها، برای اینکه در غیابِ جسمِ زندهی زبان فارسی، بتوانم آنرا در خودم زنده نگه دارم و مدام به تکلمش وادارم، دیوانهوار ترجمه کردم. ترجمه، غیر از این، دلیلِ دیگری هم داشت، میخواستم از ذهنیتِ زبانِ دیگر به زبان خودم نگاه کنم. بگذریم. یاد گرفتهام که ترجمههایم را مدام ویرایش کنم: آدم باید جلوی شعر فروتن باشد. در این ویرایش مدام، دریافتم که یک عبارت را در ایران یک جور تقطیع میکردم و در فنلاند جور دیگر. همین تفاوت را در اسپانیا و جمهوری چک هم دیدم در مقایسه با فنلاند. به مکزیک که رسیدم، بحران تقطیع، تشدید شد. توجه که کردم، فهمیدم مسئله، تغییرِ ریتمِ تنفسِ من است. اینکه چرا مکزیک با اسپانیا فرق میکرد، غیر از مسائل اجتماعی و روحی، به یک تفاوت فیزیکی هم برمیگشت: مکزیکوسیتی، تولوکا، مالینلکو و شهرهایی دیگری که من در این کشور زندگیشان کردم، همه در ارتفاعی بالای دوهزارمتر از سطح دریا بنا شدهاند. همین نکته، ریتم تنفس مرا تغییر میداد. این تغییر ریتم چنان جدی بود که یکی از دفترهای شعرم که در فنلاند شروع شده بود، پنج سال در مکزیک عاقبت به خیر نشد. به ناچار به فنلاند برگشتم و در نتیجه آن دفتر به سلامت به دست ناشر رسید. زبان، فقط صرف و نحو و کلمه نیست: جسمِ زندهایست. تغییر میکند در تن، گاهی دچار لکنت میشود، گاهی قهر میکند، یا لال میشود. این بحثها را در قالبی دیگر، در مقالات و کنفرانسهای اسپانیاییام طرح کردهام. ولی اینجا فقط خوش دارم، خودمانی حرف بزنم، بیشیلهپیلهی مکتب و مدرسه. [این ماجرا بعد از انتشار متن به خاطرم آمد: خولیو کورتازار غر میزد که چرا متن شاهکارِ ادبیات کوبا، داستانِ «بهشت»، اثر خوزه لزاما لیما، اینهمه کوما(،) دارد. به لزاما لیما گفت و او هم در جواب نوشت: «انگار حواست نیست که من آسم دارم!»]
۲
آنشب، به انریکه میگفتم: من وقتی به فارسی شعر مینویسم، یا شعر میخوانم، طنین و تنفسِ زبانِ مازندرانی در آن شنیده میشود. تعجب میکنم که با اینهمه زبانِ بومی، چرا طنینِ این زبانها، در صدا و شعرِ شاعران مکزیک، به گوش نمیآید؟ خب، اینچیزها را باید با ذهنیتِ «دیگری» مشاهده کرد: از بیرون و در احضار چندین «دیگری» در خود. خوانش من از این مسئله به تاریخِ اشغال و بردگی مکزیک بر میگردد: مکزیکیانِ دورگه همیشه دلشان میخواست پدر اشغالگر آنها را چون فرزند خود بپذیرد. وانگهی، برده حق ندارد صدایش را بلند کند. حق ندارد در کلام عشوهگری کند یا غیرشفاف حرف بزند. همین است که لهجهی مکزیکی، شفافتر است و به عبارتی استانداردتر از لهجهی اسپانیایی. اثر اینها بر شاعران مکزیک، غالب شعرخوانیها را در چشمِ من ترسخورده و یکنواخت میکند. [اشارهام اینجا به ساحت شفاهت است و صدا، وگرنه در ساحت مکتوب، زبان اسپانیایی در آمریکای لاتین بالغتر است و شعرش عظیمتر از آنچه در اسپانیا نوشته میشود]. دوستِ لوکزامبورگی/فرانسویام، ژان پورتانته، استعارهای را پیش میکشد: استعارهی نهنگ. به باور او، از میان جانوران خشکی که به دریا مهاجرت کردند، نهنگ، همهچیزش شبیه ماهیان شد بجز یک عضوش: شُش دارد. پورتانته که از خانوادهای ایتالیایی میآید تصور میکند که زبان فرانسویاش، نهنگیست که شُشاش را از زبان ایتالیایی گرفته و حفظ کرده است. بگذریم. این قصه را اینجا وامیگذارم و میروم سراغ نکتهی بعدی.
۳
در روستای ما، آخوندی بود مستعفی، که او را «کور آقا» صدا میکردند. ورد زبان همه بود که «شیخ شیطان» دسیسهای چید و چیزخورش کرد و عقل از سرش پرید و نور از چشمانش. معمولن در کوچههای ده پرسه میزد. یک قوطی حلبی به پایش میبست تا حضورش را اعلام کند. از وقتی دیوانه شد دیگر منبربرو نبود. تکیهی ده، ملک طلق شیخ شیطان شده بود. «کور آقا»، بعضی اوقات، ناگهانی، عقلش بر میگشت و میرفت بلندگوی تکیه را برمیداشت و یک نطق قرا ایراد میکرد. ناگهان برای خودش ملایی میشد که شعر را هم دوست میداشت. در کودکی، همیشه از خودم میپرسیدم، چرا وقتی سعدی میخواند، شعرِ «عربی» سعدی را میخواند: بلغ العلی بکماله/ کشف الدجا بجماله. خب، از کشاورزان روستای ما، هیچکس عربی نمیفهمید! زندگیِ در تبعید، به من آموخت که فاصلهی میانِ زبانها، گاهی مقهور کننده است. قدرتِ ناشناخته، چیزی نزدیکِ قدرتِ اعجاز و جنون است. حجمی از راز در خود دارد: سرّی که منش نمیدانم. یک مکانیزم سلطه، که در فاصلهی دو زبان تشدید میشود و از قدرتِ ناشناخته تغذیه میکند. متاسفانه، زبانهای قلمروهای فاتح، اکثرن همین مکانیزم سلطه را بر ما تبعیدیان، ندانسته [یا دانسته] اعمال میکنند. ربطی ندارد که زبانشان را بدانی یا نه. قدرت فاصله و پیشداوریهای نتیجهی حسن ظن، باعث میشوند این مکانیزم عمل کند. مگر بومیانِ آمریکا، فاتحان اسپانیایی را چون از دریا آمده بودند، فرستادهی خدا ندانستند؟ من ابعادِ مختلف بازیهای استعاری مستتر در همین مکانیزم سلطه را در کشورهای مختلف زندگی کردهام. موحشترین شکلاش، لمسِ آن در زندگی خصوصی و عاشقانه است. «کور آقا»ی ده ما، مرد خوشقلبی بود. عربی شعرخواندنش، برای مقهورکردن کسی نبود. بیشتر میکوشید بر یاسِ خود چیره شود، حس کند دوباره میتواند منبر برود. در نهایت، نومید شد. ولی توصیه و اخطارِ او بود که ما را به شهر آورد: «اینجا نمانید! مثل من دیوانه میشوید!»
۴
به چشمهای روستاییانِ مکزیک که خیره میشوم، به نگاه مهربان و سادهی بومیاناش، ترسخوردگی را میبینم. فاجعه، ناامنیِ مدام، نگاهها را مشوش میکند. وقتی نگاهت میکنند، همیشه انگار دنبالِ چیزی آنطرفِ تو میگردند: چیزی در فراسو. انگار ته نگاهِ مهربانشان همزمان دارند از تو میپرسند: تو هم چیزی را از من پنهان میکنی؟ در نوشتههایم گاهی اسمِ این خصلت را میگذارم: «ترومای تسخیر». دوستانِ اروپاییام وقتی وارد مکزیک میشوند، چشمهاشان پر از برقِ اعتماد به نفس است و جسور. اسپانیاییها حتی وقتی با مکزیکیها حرف میزنند، جسارت و غرور را در طنین صدایشان میتوان لمس کرد. امروز در خیابان، یک زوجِ بومی از من آدرس بانکی را میپرسید. باید شمرده و آرام برایشان توضیح میدادم که چطور و از کجا بروند و باید مطمئنشان میکردم که آدرسی که میخواهند آنجاست که میگویم. هراس مستتر در نگاهشان، بیپناهیشان جلویِ نئولیبراسیم بیرحمِ مکزیک، مرا به روستایمان برد. یادِ نگاهِ «ماهروز» افتادم، خالهی پدرم، یا نگاهِ «محمود»، عموی مادرم. چه بیپناه بودند، در برابرِ این نظامهای سلطه! روزی را به خاطر آوردم که گالشهای روستا، دم خانهمان ایستاده بودند که شاید پدرم در شهر بتواند کاری بکند تا دولت، آنها را از خاکِ اجدادیشان اخراج نکند. رژیم اسلامی، میخواست جنگلها را در کارخانهی کاغذسازی و غیره، ببلعد. گالشها، اگر تبعید نمیشدند، خار در چشمشان بودند. نومیدی، خود را به بیاعتمادی بدل میکند در ته نگاه. باید آنقدر نومید بشوی که دیگر نگاهات به چیزی/کسی که چشمات میبیند، اعتماد نکند.
۵
مارتین ماکاوی، شاعر بومی زبان راراموری، از همان منطقهی چیوآوا، در شعری نوشته است:
به روستا که میرسم
خاک، فقط خاک است و
آب، فقط آب است و
باد، فقط باد.
ولی وقتی رقص سر میگیرم
و خاک را بر میانگیزم
دیگر خاک،
گوشتِ همهی پیشینیانم است،
آب زلالی که میدود
خونِ جهان است و
باد
جانِ روستایم.
[اصل شعر به زبان راراموریست. ترجمهی فارسیِ آن را از روی نسخهای که انریکه برگردانده انجام دادهام. به کسانی که دغدغهی مضحک اصل دارند، پیشنهاد میکنم بروند زبان راراموری یاد بگیرند. در ویدئوی زیر، مارتین ماکاوی یکی از ترانههایش را میخواند به این زبان.]
این شعر را انگار یکی از روستاییان ما نوشته است. میخوانماش و تصویر پدربزرگِ پدریام در خاطرم جان میگیرد. به خودم میگویم: نمیخواهم برقِ چشمهایم را از دست بدهم. نمیخواهم صدایم در گلویم منجمد شود. به چشمهای او نگاه میکنم که برق میزدند وقتی سرِ زمین کار میکرد. یادم هست که زمستانها، کلافه میشد و مستاصل. میدانم که آن زندگیِ سخت، آن تجربهی عمیقِ فقر، نتوانست برقِ چشمهایش را از او بگیرد. یادم هست شبی که تا صبح کنار اسبِ بیمارش، بیدار ماند. تمام روزهایی که به جنگل میزد تا یک گاوِ گمشده را پیدا کند. دلِ مهرباناش، در کشتزار میرقصید. کشتزارِ من اما، این صفحهی سفید است. مینویسم و خاک را برمیانگیزم. بگذار زخمهای بیداد، زخمهای فریب و سلطه، به آن آب زلال، به این خونِ جهان شسته شوند در من، تا جانِ روستایم دوباره وزیدن بگیرد بر من. چنین باد!