شبهای نشا و درو، خانهی پدربزرگ پر میشد از صدا. هوشنگ میآمد، با آن پاهای دراز و خندههای بیقاعدهاش. گدارش همیشه بیگدار بود: سراپا مهربانی، کارگری سختکوش. میگفتند «خُلوضع» است، ولی مرد خوبیست. همیشه میشد روی قوت و غیرتاش حساب کرد. خورشید میآمد و سر به سر پدربزرگ میگذاشت. شیرزنی بود برای خودش. کبری، هنوز دنبال جواهر میگشت با چشمهایی که دیگر نمیدیدند و هرچه برق میزد از سر راه بر میداشت و خیال میکرد گوهر شب چراغ است. گاهی محمدآقا بود، با شوخیها و شیطنتهاش. پایش را که قطع کردند، خندهاش را از دست نداد. غلغلهای بود: مادربزرگ، چای پشت چای، خاموش، مثل اکثر زنهای ده، نظاره میکرد و گاه یواشکی میخندید. از چه حرف میزدند این صداها؟ هرچه بود، چیز مهمی نبود: هوا بود و زمین. آنچه معنا داشت، کلمهای نداشت برای خودش. همین خندههای بیگدار، همین خشمهای بیدلیل، همین لذتِ کوچک شبی در کنار هم بودن و آرامشی که فردا را ممکن میکرد. آنچه در آن جمع رد و بدل میشد، سخت جسمانی بود. معنا، هیبت جسمانی خود را باز مییافت: شعر میشد.
۱
پدربزرگ به عمرش دریا را ندید. تمام رودهای عالم برایش رود «تجن» بودند. وقتی به اصرار پدرم، همراهِ ما شد در سفر مشهد، کیلومترها که از مازندران دور شدیم، رودی را از پنجرهی ماشین دید و شادمانه گفت: «تجن» را نگاه کن محسن! یا در مشهد با هر فروشندهای که حرف میزد، میگفت سالهاست میشناسدش: روزی چوپانی بود در ده ما. اسم و آدرس هم میداد. جهان برایش یک مرکز داشت: روستای ما. محمود، به چشماش در تبعید میزیست: در غریبی. زخمخورده از پدر و برادرانشان که میگفتند یک چشماش را کور کردهاند، عاشق دختری شد لبِ دریا و رفت تا در روستایی زندگی کند کنار دریای خزر. یک ماه پیش از مرگ، مهمانِ ما بود. بیخبر آمدهبود. به مادرم گفت: انگار در دلم مَشک میزنند: «مه دل دله، دِشون زننه!». مادرم برایش چاینبات آورد و او رفت و مرد. چه میکنند این صداها در من؟ بر کدام تارِ درونم زخمه میزنند؟ امشب در کدام نُت، قرار میگیرم، در این شهرِ دور: آنطرفِ خاک؟ انگار برگشتهام به شش سالگیام. تازه دارند جاده میسازند. بولدوزها زمین را شخم میزنند و به گورستانی میرسند، نامکشوف. میگویند: گورستانِ گبریهاست. پیرزنی، جمجمهای را در آغوش میگیرد و سخت میگرید: «من هم چنین خواهم شد، یک روز!». آن پیرزن و آن جمجمه در مناند امشب.
۲
گاموندا، شعر را معرفت فقدان میداند. معرفتِ آنچه بود و دیگر نیست. با این حساب، بدون حضورِ حافظه و خاطره، شعر ناممکن است. اما فقط این نیست. معرفت بدون دوستداشتن ناممکن است. آدمیزاد فقط چیزی را میشناسد که پیشاپیش دوستش داشتهاست. معرفت، بدون محبت اتفاق نمیافتد: «همه چیز را تا نجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی». تمامِ آن صداها در آغوشم گرفتهاند و در مرگِ تکتکشان گریستهام. انگار خاکی بودهام در شهوتِ زخم. برای همین وقتی از من پرسیدند: «چرا مکزیک؟» گفتم: «هر زخم، لبیست. زخمِ من، زخمِ مکزیک را میبوسد. ما همدیگر را در عمق ویرانی درک میکنیم.» شاید طنین صدای چرخِ نخریسی مادربزرگاست که امشب مرا به اعماق فقدان میکشد: این استعارهی زمان. نخی نامرئی که مرا به او میپیوندند و در تمام این سالها نگهم داشتهاست. هنوز میچرخد، و لباس میدوزد حزن مرا در این فاصله. و من چند اقیانوس دورم از دریایی که پدربزرگ هرگز ندید.
۳
میدانم که یک خطاب است که همهچیز را آغاز میکند. نام میبخشد، به این سو و آنسو میکشاند. این خطاب، صداهای مختلف را عاریه میگیرد. گاهی با صدای مادرت، گاه با صدایی که نمیشناسی میخواندت. نامات، معنایِ نامات در آن دخلی ندارند. صداییست ناتوان، محو، که میتوانی راحت از کنارش بگذری. ولی اگر یکبار توجه کردی، توقف کردی و شنیدیاش، دیگر از آن گریزی نداری. عین تقدیرت میشود، نامات را نام تو میکند. همیشه نامنتظرهاست. معلوم نیست کی پیدایش میشود. فرقی نمیکند در تاکسی نشستهباشی یا مفتون تنی، تنت داغ شدهباشد وقتی در خیال عریانش میکنی. کیفیت خودش را دارد. شبیه یک آهنگ است. آهنگی که هرکس فقط خودش میشنود. انعکاس ندارد. از جایت بلندت میکند، ناغافل به کوچه میروی و میگویی: «بله». یا در را باز میکنی و کسی آنجا نیست. مورمورت میشود. در این فاصله، من، دیگر داغ شدن و مورمور شدن را نمیفهمم. تنام باید جایی در این حوالی افتاده باشد. باخودم میگویم در این حوالی، چون هنوز جاذبهی مرموزی هست که دارد به سرعت از دست میرود. با همین سرعت که در این تاریکی نجوا میکنم. اگر این نجواها به گوش کسی میرسد یعنی آنها را شنیده و یعنی بخت یارم بوده و آن خطاب را از نابودی نجات دادهام: باید جایی در آن صدای دریا را شنیدهباشد و پوستاش به تن تاریکی خورده باشد.
۴
از خودم میپرسم: «چرا؟» و به خاطر میآورم صدای هولان را:
«حتی اگر خدایی نباشد، اگر روح انسانی وجود نداشته باشد
اگر روح باشد و فانی باشد
اگر رستاخیزی نباشد
حتی اگر هیچچیز نباشد، واقعا هیچ چیز
سهم من و تو در این کمدی
فقط میتواند غمخوارگی باشد،
غمخوارگی برای حیات
که تنفس است و تشنگی و گرسنگی
و همآغوشی و بیماری و رنج…
یکبار که از میان کورهی دشتهای بایر قدم میزدم
شنیدم که کودکی میپرسد: چرا؟
و نمیتوانستم جوابی دهم.
پس از این همهسال، نمیتوانم…»
آن خطاب را میشنوم و طنین «چرا» را. صداها در این اتاق غلغله به پا کردهاند. مویهی معصومه، و تنهاییاش، وقتی در برفِ آن زمستان، یخ زد و مرد. انگار در برابر بیداد، برای ما، فقط همین «چرا» به جا میماند. هیچ فلسفهای پاسخی ندارد برای این خطاب. شعر است که به آن خیره میشود: جسمی روبروی جسمی، زخمی روبروی زحمی و بوسه شکل میگیرد. بوسهای که درد میکند پیش از تولد کلمه.
۵
پوشیده و آشکار میگفت: «دیگر به آن خاک بازگشتی نداری، چرا ذهنت را درگیرش میکنی؟» پوشیده و آشکار میگفت: «روزانه به آن زبان حرف نمیزنی، چرا هنوز به آن مینویسی؟» در نقشهی گوگل، روستایم را پیدا کرده بود و میگفت:«تو از جایی آمدی که هیچی دور و برش نیست، جنگل است و بس!» آری، «حیِّ بن یقظان»ای بودم که حالا باید متمدن شود! نژادپرستی که میگویم این است: فاشیسم متمدنِ امروز که هرچه نامرئیست را به هیچ میگیرد: صداها، نگاهها، بغضها، مشتهای گرهکرده، بوی تند عرق، حرکتِ بیوقفهی چرخهای نخریسی را در خاطرهات. باید توتالیتاریسم مدرنِ سرمایهداری را هم لمس میکردم، کنارِ بهشتِ زورکیِ آیتاللهها، تا بتوانم از اعماقِ جان، قدرِ چای گرمی را بدانم که در آن اتاق، استکان به استکان پر میشد. بعد از این میدانم که پیش از هر بوسه باید بپرسم: «چه صداهایی در تو میزیند؟» بگذار همنواهایی صداها باشد که لبها را به هم نزدیک میکند. در او، به روایتِ خودش، صدایی نمیزیست: «من خوشبخت بودم که زندگی سختی نداشتم. زندگیِ دنیای متمدن، هیجانِ پیشامدرن ندارد.» این تعریفِ دقیقِ «اگزوتیسم» است: روی دیگرِ نژادپرستی. تو، یک قصهای و نه یک انسان: و حالا، راوی مدرن وارد میشود تا قصه را ادامه دهد: قصهای که باید به فروش برود.
۶
با خود میگویم: هیچ پرندهای برای فروختنِ صدایش آواز نمیخواند. و شعر، همان آوازیست که برای انسانشدن، از آن گریزی نداریم: همانقدر تنانه و همانقدر بیگدار. «وقتی انسان را میشناسم، گریه سر میکنم.» چنین گفت هولان.
و خانهی پدربزرگ دوباره پر میشود از صدا. اینجا، در آنسوی خاک.