عزیز ندیده و نشناختهای، ماهها پیش در ساندکلاود کانالی راه انداخت برای همین صداهای آواره. چند روز پیش پیغامهای عزیزانِ دیگری را برایم فرستاد که اشک از دیدههام جاری کرد. مثلا در پیغامی آمده بود: «دیشب خواب پدرم را دیدم و ناخودآگاه اسم شما را نوشتم تا مگر خبری یا نشانی از شما ببینم که متوجه شدم صفحهی جدیدی با اسم شما اینجا هست و خواستم که بهتان بگویم که وامدار صدا و خوانش شما هستم در سختترین لحظات خلوتم». با خودم گفتم: چقدر ناسپاسی تو، محسن… به حرمت آنهمه مهر، از آن عزیز خواستم که پسورد آن کانال را برایم بفرستد، تا شاید ادامه بدهم. خستهام، ولی میدانم که به حرمت مهر باید ایستاد و از نُه کوهستان گذشت. یک ترانهی گرجی، چنین گفته بود. من هرچه از شناخته نفورم، قدردانِ مهر ناشناختهام، چرا که بی غل و غش است و بیدریغ. سخاوتِ رازِ وجودتان را به بر میگیرم.