شعر ۲۹، کتاب زیرین | خوان خلمن
پرندگانِ بوسههایمان مرده نیستند بوسهها مردهاند در نسیان سبز پرندگان پر میکشند. هراسم را به دوردستان میفرستم به زیر گذشته که میسوزد بیصدا چون خورشید.
پرندگانِ بوسههایمان مرده نیستند بوسهها مردهاند در نسیان سبز پرندگان پر میکشند. هراسم را به دوردستان میفرستم به زیر گذشته که میسوزد بیصدا چون خورشید.
نور، نخستین حیوانِ مشهودِ آن نامشهود است. لزاما لیما این کتاب را آنتونیو گاموندا برای نوهاش نوشت. که از آثار مهم شعر گاموندا محسوب …
باید باران ببارد! خشکسال است در نور و خاکستر میگرید چون مادرم، بدون اشک. باید باران ببارد باید ببارد تا ذرتهای مقدس برخیزند تا برگزاری مراسم مرگ ممکن شود. باید باران ببارد.چرا نباید؟ چرا نباید ببارد در ظلمات دستگاه گوارش، در مغز استخوانهای جوشان؟ باید باران ببارد در جوانان مجنون …
انگار که دریا به دنبالم آمده باشد
و بازوانش را کمند کرده باشد به دورم
در اتاقم، شبهنگام
انگار که پیچیده باشد بر من دریا
بازوان آوازهایش را
چنگ میزند در من دریا
مرا به بر میگیرد دریا.
چشمها بر من خم میشوند در تاریکی
تاریکی هزار چشم
و هزار فضای گیج
تاریکتر از ابروانم
یا حلقهی موها بر گیجگاهام
تار چون سوسوی چراغی نامرئی
درخششی بالای گونه و پیشانی
چهرهی یار توست
خمیده و بیحرکت بر تقدیرت
ولی چرا چنین چشمهای دشواری؟
میدانم، سرانجام، آینه آنجاست
و دیگرگونهکسی، چشم میدوزد به بیرون از آینه
یک روز، چشمهایت را میچرخانی به سویش
وقتی دوباره سر برگردانی، من نیز ناپدید خواهم شد.
در پاییز یا در بهار
چه فرقی میکند؟
در جوانی یا پیری
چه اهمیتی دارد؟
به هر حال ناپدید میشوی
در تصویر کل
ناپدید شدی، ناپیدا شدهای
حالا یا لحظهای پیش
یا هزار سال پیش
ناپیداییات اما
بهجا میماند.
همچون زنانی که برمیگردند
کوزه به سر، کوزه به دوش
از غیبت کنار چشمه
لبریز از هم
از شوهران و از پسران همسایههاشان
لبریز از خویش
کوزهات را بردار از سرت یا شانهات
بر زمین بگذار و
به کسی فکر کن
که گلویش از خاک پرشده
سه روز است نه چیزی خورده، نه نوشیده
به من فکر کن
و آنچه بر من رفته است
نه فقط به همسایهات و همسایهی همسایهات
از دستهایت به من آب بده
دخترم
حتی چشمانم به نوشیدن باز نمیشوند.
آگهی من در روز عزای من: بگذار بهخواب رویم هر کدام تنها کنار هم.
چشمانت شعلهورند
از شرابی سرخ:
چگونه بنشانم این شعلهها را؟
– تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری-
آنگاه دوباره آنها را پر میکنی
از شراب زرد
که بیش از همه دوست میدارم.
نه آفتاب بود، نه ماه
و نه ستاره
که به من نور بخشیدند
تنها تاریکی بود
و نور عشق در درونم
و پرتوش که تنم را میشکافت.
هیچکس نبودم انگار
و تو، تو، ای فاطمه
به جان من سایهای بخشیدی
چراغی نقرهای به من دادی
از آن دم که رفتی.