ما اینطور عاشقی می کنیم
ما اینطور عاشقی می کنیم راست می گویند : مثل روحی از بخار می شود یک نفس آن را درکشید مثل بوسه ای یواشکی در دستشویی یک هتل عین زبانی که بر آن بارانِ نور می بارد.
ما اینطور عاشقی می کنیم راست می گویند : مثل روحی از بخار می شود یک نفس آن را درکشید مثل بوسه ای یواشکی در دستشویی یک هتل عین زبانی که بر آن بارانِ نور می بارد.
اندازه گیری دور از آفتاب بعضی چیزها زود کپک می زنند. مرد گردن درد دارد و زن شبح می بیند . مرد کمربند سربی می بندد و زن بال می سازد . دنبال حقایق می گردد مرد و زن می گوید : ببین ملافه بوی حسرت می دهد . میان …
هر روز زن از خواب بیدار می شود و چیزی عوض شده است . در قفس ، طوطی دیگر انگلیسی حرف نمی زند . صف مورچگان از خیر شیره و شکر می گذرد . علف ها تغییر عقیده داده اند و به سمت چپ خم می شوند . رادیو به …
ازدواج آن پرده ی توری که زن میان دو پنجره ی گشاده می آویزد زبان باد می شود : مکالمه ای میان مناظر ولی یک روز پنجره ها بسته می شوند و پرده میان سکوتی ناشکستنی فرو می افتد .
خموشی میگزینم، انتظار میکشم تا اشتیاقم شعر و امیدم چون آنی شوند که گام برمیدارد در خیابان تا بتوانم با چشمهای بسته ببینم رنجی را که اینک با چشمهای باز میبینم.
زیر پوست مادرت میخوابی و رویاهایش در رویاهای تو رخنه میکنند. در همان حیرت درخشان بیدار میشوید. هنوز نمیدانی که هستی: مرددی میان مادرت و لرزشی زنده.
در تاریکی روان بودی لطیفتر از بودن بود. حالا که قطره اشکی چنان زنده میتواند چهرهات را بیازارد محتاط تا خویشتن خویش میروی.
انگار که فرود آمده باشی بر دلم و نور آورده باشی به رگهای من و من سرخوشانه دیوانه باشم. در زلالیات همه چیز قطعیست: تو بر دلم نشستهای نور در رگهایم و من سرخوشانه دیوانهام.
زیر درختان بید تو را در آغوشم میبرم و احساس میکنم زندهای. پس به نور در میآییم و برای نخستین بار آسمان را میبینی، نشانهها را و بدانان نام میبخشی. حقیقت دارد: در گسترهی دستهایت آسمان بزرگ و آبیست.
لبهایم را به دستهایت نزدیک کردم پوستات به لطافت رویاها بود. چیزی از ابدیت به آنی لبانم را خراشید.