لطافت | آنتونیو گاموندا
لبهایم را به دستهایت نزدیک کردم پوستات به لطافت رویاها بود. چیزی از ابدیت به آنی لبانم را خراشید.
لبهایم را به دستهایت نزدیک کردم پوستات به لطافت رویاها بود. چیزی از ابدیت به آنی لبانم را خراشید.
بعضی عصرها غروب بر گیسوانات نور نمیپاشد. هیچ کجا نیستی و حرف میزنی با کلماتی که معناشان را نمیدانی. اندیشهی من نیز چنین است.
چون کبوتری هستی که زمین را لمس میکند و بر میخیزد و دور میشود در نور. از تلالویی عبور میکنی. وز دوردستان دوستات دارم.
باز خواهی گشت «وقتی گیلاسها شکوفه کنند و قمری بیدار شود.» جهان را در دروغی درخشان نقاشی کردهای. چشمان قمری را سرخ دیدم از خشم. میدانم تیزاب زهرین در برگهای بو مسکن میکند، اینکه میوههایش قلب پرندگان را از حرکت باز میدارند. در برف اما گیلاسهای سیاه است و مویهی …
باران بر کرانههای طلایی میبارد. و عطرهای ماه مارس در تنهامان میپیچند. درست مثل چشمهای تو: در نور باران میبارد.
با دستانت که آهنگی هدایتشان میکند، آهنگی که سربسته به خاطر میآوری، میگویی خداحافظ بر آستانهی در. آه! ای حلاوت ابله، میگویی خداحافظ بر آستانهی در و دستهایت لحظهای را ترسیم میکنند بیپایان.
به مادرت درآ و بگشا پلکهایت را آرام درآ در دلش میوهای باش دوباره در سکوت. عطش، چنان درختی که تپشهای پرندگان را در خود میگیرد و بدانان تکیه میکند. پس فرود میآیند سایه و عطر.
بر لبهایت کلمات ناشناخته شکل میگیرند و نامشهود به لطافت دور تو میگردد.
چهرهات در آینه چنان بالی ظهور میکند که لحظه را ترک میگوید. دوست دارم چهرهات را در آینه و دوست دارم تو را وقتی که ترکام میگویی.
صدای گریهات را میشنوم. بالا میروم تا اتاقهایی که سایه بر دیوارهای بیحرکت سنگینی میکند، ولی تو آنجا نیستی: تنها ملافهها هستند که میپیچند به دور رویاهای تو. دیگر همهچیز نامشهود است در من؟ هنوز نه. فراتر از سکوت دیگربار صدای گریهات را میشنوم.