نوازش | آنتونیو گاموندا
از دستانم میترسی گاهی اما میخندی و در خود پنهان میشوی و بیآنکه بدانی نور میپاشی به گرد من، دستانم را پیش میآورم نه برای لمس تو، که تنها نورت را نوازش میکنم.
از دستانم میترسی گاهی اما میخندی و در خود پنهان میشوی و بیآنکه بدانی نور میپاشی به گرد من، دستانم را پیش میآورم نه برای لمس تو، که تنها نورت را نوازش میکنم.
از من گریخت. شاید در توست و تنها در دل کوچکات احساساش میکنی. آری، یک سایه است سنگینی نمیکند بر دلت.
میگویی: نور میآید. حالا وقتش نیست. ولی تو محال را نمیشناسی. نور میاندیشی.
در اندیشهی تو خواهم بود بیشتر از سایهای مبهم نخواهم بود در لحظهای خواهم زیست که شادی و حسرت چشمان تو را میسوزانند. ولی میخواهم همیشه ناشناس بمانم در تو. ناشناخته. بهسادگی پیچیده در شادکامیات. پریشان در نور خویش، تو و من، فقط زنده در آن و چنین عاشقِ نامحسوس …
گلی هستی پیش از مغاک همان گل واپسین.
خوان خلمن، شاعر بزرگ آمریکای لاتین، این دفتر را بین سالهای ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵ در فرانسه نوشت. کودتای نظامی آرژانتین او را به تبعید فرستاد و چند سالی، جغرافیای تبعیدش در فرانسه بود. خوان، از نسل یهودیان اکراین است اما این دفتر را به زبان سپاردی، یعنی زبان یهودیان اسپانیا …
همهچیز به آخر خواهد رسید، همهچیز ویران خواهد شد، جز خاطرهی سایههایی که عشقبازی میکردند، بر درخشش مرغزار.
A Burning Metaphor | Poesies · Jaroslav Seifert | Mohsen Emadi به چهار جانب خاک رو میکنند: چهار رسول رهیدهی جنگاور. و چهار جانب خاک پشت چهار قفل سنگین مقفول است. پای جادهی آفتابی سایهی باستانی ستون آونگ میشود از ساعت بند به ساعت رقص. از ساعت گل …
پشت میز مینشیند و مینویسد میگوید: با این شعر به قدرت نمیرسی میگوید: با این سطرها نمیتوانی انقلاب بپا کنی میگوید: با هزاران سطر هم نمیتوانی انقلاب کنی دیگر چه: این سطرها باعث نمیشوند پادوها معلمها چوببرها بهتر زندگی کنند بهتر بخورند یا خودِ خودش بهتر بخورد زندگی کند حتی …
با گفتن از آنکه این زن، دو زن بود
هیچ نگفتهام
باید دوازده هزار و سیصد و نود و هفت زن را در زنانگیاش داشته باشد
دشوار است که بدانم با کدامشان سر و کار دارم
در این کشور زنان
فیالمثل.
در بستر عشق خفته بودیم و او
طلوع فسفری جلبک بود.
میرفتم در آغوشاش بگیرم
و سنگاپوری پر از سگهای زوزهکش میشد
به یاد میآورم
که پوشیده در گلهای سرخ آگادیری ظاهر شد
انگار صورتی فلکی بر خاک مینشست
برج جنوبی صلیب که بر زمین آمده بود